پانزدهسالی میشود از زمانی که نوشتن را دست و پا شکسته ولی مداوم و عاشقانه آغاز کردم.هیجانی که آن روزها داشتم را هرگز فراموش نمیکنم. کسی مرا به نوشتن تشویق نمیکرد، کسی نیز الگوی من نبود. انگار زمانش رسیده بود. و وقتی زمانش برسد حتی اگر خودت را تافتهای جدابافته و دور از این ماجراها بدانی، آنچنان یقهات را میگیرد و مینِشانَدت پای همان محال، که خودت هم از تعجب خشکت بزند.
من را هم نشاند ولی بعد از این همه سال دیگر تعجب نمیکنم. امروز یواشکی سری به اولین وبلاگم زدم. چندسالی در آن نوشتم و هنوز هم خوشحالم که کسی نشانی از آن ندارد! بعدها چند وبلاگ دیگر با موضوعات مختلف داشتم ولی اولینها اغلب فراموش نمی شوند و به همان دلیل هم ماندگارترند در گوشهٔ ذهن آدمی.
به دغدغههایم نگاه کردم، به ساختار نوشتههایم و به داستانی که پشت هر خط از آن خطوط طولانی و بیپایان جریان داشت. سوداهایی در سر داشتم که امروز شاید برایم خندهدار باشد.
ولی یک چیزی در تمام این سالها تغییر نکرده بود. «دیوانگی».
هنوز همانقدر دیوانه و بیقرارم. هنوز هم تنهاییام را با حضور آدمها پر نمی کنم. هنوز هم دغدغههایی دارم که شاید از نظر دیگران بیاهمیت و یا کماهمیت باشد ولی برای خودم رویاست و پایش تمامقد ایستادهام. هنوز هم روی چیزی که میخواهم چونان یک کودک پافشاری میکنم و تا بدستش نیاورم کوتاه نمیآیم. و البته هنوز هم شبهای بسیاری تا صبح بیدارم و میخوانم و میاندیشم.
هنوز هم میان دفترهایم، دفترهای نارنجی میتوان یافت، به رسم همان «سه شنبههای نارنجی» که هیچگاه به دست صاحبش نرسید.
در کولهپشتیام فقط خودکار سیاه دارم و فقط با همین رنگ مینویسم مثل آن دوسال که تمام زندگیام «سیاه» شده بود.
هنوز هم نمی توانم سر هیچ کلاسی بنشینم و بیقرار میشوم و یا مثل کاناپه در صندلی چوبی سُر میخورم پایین و انتظار میکشم تا تمام شود. در سینما هم همینطور! (البته اگر در نیم ساعت اول نخوابم)
هنوز هم در انتخاب دوستانم بیدقت و در نگهداشتنشان بسیار سختگیرم. ساده میآیند ولی به آن سادگی نمیگذارم بمانند.
هنوز هم پابرهنه روی علفهای بارانخورده راه میروم و چهارزانو روی نیمکت خیابان مینشینم.
هنوز هم از کنار هیچ حیوانی به سادگی عبور نمیکنم ولی از کنار آدمها خیلی راحت.
هنوز هم سفر میروم. هنوز هم جاده تمام مرهم و همدم من است و هنوز هم یک کولهبهدوشِ مسافرم.
و البته بعضی چیزها هم خیلی تغییر کرده.
قبلا راحتتر فراموش میکردم ولی حالا نه. قبلا راحتتر مسیرم را تغییر میدادم و امروز سختتر و دیرتر. قبلا چیزی در دلم نمیماند ولی امروز کوهی از دلخوری هم میتواند در دلم تلنبار شود ولی سکوت کنم. قبلا ورزش حرفهای می کردم و حالا اوج هنرم قدمزدنهای طولانیست.
قبلا آدمهایی بودند و امروز جایشان خالیست. امروز نیز افرادی کنارم هستند که اگر در زمان و مکان مناسبتری به آنها برمیخوردم شاید خیلی چیزها تغییر میکرد.
امروز کتابهای بیشتری از قبل خواندهام. جاهای بیشتری دیدهام. ساعات زیادتری با خودم خلوت کردهام. امروز چیزهای بیشتری از زندگی میدانم و هنوز هم معتقدم هیچ چیز نمیدانم.
قبلا به راحتی «نه» نمیگفتم ولی امروز میگویم. قبلا سریعتر در خیابان ها قدم میزدم امروز ولی آسمان و آدمها را خوب تماشا میکنم. قبلا به لباسهایم و ترکیب رنگهایش باهم خیلی دقت میکردم امروز ولی نوع پوششم برایم اهمیتی ندارد تنها چیزی که برایم مهم است این است که حواسم باشد کجا میروم و چرا میروم.
قبلا خیلی نگران بودم و روزهای زندگیام را میشمردم و میخواستم تا سی سالگی خیلی کارها کرده باشم. امروز که چیزی به سی سالگیام نمانده دیگر نگران نیستم ؛خیلی از آن کارهای دیروزِ ذهنم را انجام ندادهام ولی در عوض دستاوردهای خوبی داشتهام که میتوان به آن دلخوش بود و چندان نگران فردای نیامده نبود.
قبلا خیلی درگیر علت وجودی و رسالت آدم بودم و «از کجا آمده ای، آمدنت بهر چه بود»؛ امروز ولی آنچه برایم مهم است «به کجا می روی آخر؟ …»است.
قبلا بسیار فلسفه میخواندم و امروز ولی زندگی برایم اولویت دارد.
در این کافه و میان دو جلسه و این باران تند شبانه و بیش از نود ساعت بیداری، آن چند دقیقه سر زدن به وبلاگ قدیمیام مرا به کجاها که نبرد…
۸ نظر
چقدر شیرین بود و چقدر خاطره انگیز برای من .منم وبلاگ مینوشتم داستان کوتاه با اسم مستعار امضا میکردم بردیا صبوری و این که من بر خلاف تو قبلا هم بیشتر مینوشتم هم بیشتر از الانم می خوندم ولی مثل الان خودمو تو خونه حبس کرده بودم. دلم میخواست نویسنده معروفی بشم. اون موقع ها خیلی راحت تر مینوشتم البته تاسفی برای گذشته ندارم آدم تو هر سنی یه جور فکر میکنه
من هنوز هم منتظر و مشتاق خوندن داستانهای متفاوت توام.
خاطره ی اولین بار که وبلاگت رو خوندم زنده شد.درس …گفتگوی تو و یک شخصیت خارجی
یادش بخیر.( دیوید بود فکر کنم) ولی خوشبختانه اون، وبلاگ مذکور نبود؛)
لذت اولینها-مخصوصا اگر نوشته باشد- هیچوقت تمامی ندارد. حتی اگر خیلی چیزها تغییر کرده باشد..
قبلا عاشقانه میبافتی از عریانی باد
امروز اما برای مولکول هایش قصه می گویی
دنیای عجیبیست در بستر مرگ به خرس های قطبی فکر میکنی و مدیرانی که نفهمیدند یک از هزار دردی که نوشتی
گفتم که این سرگردانی از چیست؟
پرسه زدی سیبیل های نیچه را نشانم دادی
ما در آغاز این رنجیم
رنجی که بسیار می کشد و کمی هم می سازد
برای ادامه راه سیب زمینی آب پز و سفیده تخم مرغ را تجویز میکنم
و مقدار زیادی زغال سنگ تا این قطار متوقف نشود
دره مرگ پر است از آدمهاییست که سیگار می کشند و ناله می کنند
ناله هایی که افیونیست برای آرامش خیال
آرامش برای دنیای مردگان است
ما برای زندگی قدم میزنیم
و تو عاشقانه ای بنویس برای مولکول های باد
سلام خانم صفائی
نوشته هاتون بیشتر از هر ویدیو، کتاب و متن انگیزشیی برای من انگیزه میاره ! دوست دارم بشینم ساعت ها نوشته هاتون رو بخونم اما وقتی یکی رو میخونم باید زمان زیادی فکر کنم.هنوز هم هایی که نوشتید زندگی این روزهای منه، مرور رفتارهای گذشته یکی از کارهای لذت بخشه وقتی در مدار زندگی باشی، دوست دارم برم چند سال بعد مهدی و به این مهدی بخندم و بابت کارهایی که کرده خوشحال باشم..خوشحالم در این زمان و مکان زندگیم با این حجم از افکار مبهم با شما و نوشته هاتون آشنا شدم، ممنونم.
سلام مهدی عزیز
از اینکه دوست جدیدی در کوچ دارم به خودم تبریک میگم. بابت لطفی که به من داری ممنونم. من بیش از کتابها و سفرها و نوشتنم، از دوستانم و کسانی که چون تو دغدغهمند و اهل خوندن و نوشتناند میآموزم. وبلاگت رو دیدم و از این پس حتما میخونمت. و باور دارم مهدی چندسال بعد انقدر رشد کرده ومتفاوته که به مهدی این روزهاش بخنده.
این آرزوی هرکسیه که این روزها آروم و بی سروصدا مسیر یادگیریش رو ادامه میده و با موجهای بیسرانجام نق زدنهای اجتماعی همراه نمیشه:)