در پست قبل راجع به رمانتیسیزم حرف زدم و باورهایی که به زندگی ما طی سالیان طولانی وارد کرده و ما را در روابطمان با چالش های بسیاری روبرو کرده است. این بار قرار بود عشق را از دیدگاه یونانیان باستان تعریف کنم و باهم راهکاری برای داشتن روابط بلندمدت پیدا کنیم.
این مطلب، در ادامه و تکمیل کننده ی صحبت من درباره رمانتیسیزم است. پیشنهاد می کنم پیش از مطالعه این نوشته، اگر تا کنون فرصت و یا حوصله خواندنش را نداشته اید سری به قسمت نخست این مطلب بزنید:
برخلاف رمانتیسیزم که عشق را فرشته خو می دانست و معتقد بود عشق یعنی پذیرش تمام و کمال موجودی دیگر؛ یونانیان باستان بر این باور بودند که عشق یعنی ستایش خوبی ها، برتری ها و دستاوردهای شخصیت انسانی دیگر.
رویکرد یونانیان باستان در مقابل نقایص فرد دیگر ، مهربانی و بخشش بود نه عشق. در واقع ما درقبال بدی و ضعف، مدارا و تحمل می کنیم ولی عاشق این دست خصایص نمی شویم.
از طرفی در این دیدگاه، عشق فرایندی بود برای آموزش دادن و آموختن. در واقع عشق به فعلیت و عمل در می آمد و جای معلم و دانش آموز، مدام بین دو شریک رابطه عوض می شد.
در دنیای مدرن، ما از چنین رویکردی تا حد بسیار زیادی محرومیم. اگر یکی از افراد رابطه بخواهد چیزی به دیگری یاد بدهد آغاز بحث ها و تنش های بی پایان می شود و اساساً فرایند آموزش شکست می خورد. کسی که نقش معلم رابطه را در لحظاتی از زندگی ایفا می کند در آن لحظات می بایست از مسیر دور نشود و خودمانی و صمیمی و همدل باشد و نخواهد به زور چیزی به دانش آموزش یاد بدهد.
ما آدم ها در مقابل یادگرفتن و تغییر کردن مقاومت می کنیم و اگر حس کنیم کسی جایی می خواهد با حرف هایش یا رفتارش تغییری در ما ایجاد کند بلافاصله آن را تهدید تلقی کرده و از آن مکان دور می شویم چه ذهنی و چه فیزیکی. ولی معلم خوب، این را میداند که دانش آموزش دیر یا زود خواهد آموخت بنابراین با آرامش حرف هایش را می زند و نگران این نیست که آیا فهمید؟ نفهمید؟ به من گوش داد یا نه؟ در واقع معلم خوب کاری نمی کند دانش آموزش احساس حماقت کند.
اگر فرایند آموزش به بحث و تحقیر کشیده شود یادگیری به پایان رسیده، چون اینجا دیگر فقط پافشاری، کنترلگری و سرزنش اولویت شده است. و این چیزی است که بخاطر باورهای القا شده توسط رمانتیسیزم اتفاق می افتد.
درواقع زمانی که ما مسئله آموزش را آنقدر جدی میگیریم (برخلاف معلمان خوب که اهمیتی به یادگیری دانش آموزان نمی دهند و این حس رهایی از فشار و اجبار،دانش آموزان را بطور خودکار به سمت آموزش سوق می دهد) رابطه عاشقانه را تا مرز هیستریک شدن و نابودی می کشانیم.
ولی چطور می توان جلوی این سقوط عاطفی را گرفت؟
ما باید عشق را از نو اختراع کنیم!
ما نباید دائماً سازش کرده و خواسته ها و توقعاتمان را از عشق پایین بیاوریم بلکه بالعکس باید توقعات بالایی داشته باشیم و مهارت عشق ورزی را بیاموزیم. همان چیزی که رمانتیسیزم در آن ضعیف عمل کرده است.
آلن دوباتن معتقد است اولین مهارتی که نیاز است بیاموزیم این است که شریک عاطفی مان را به چشم یک بچه ی دو تا سه سال و نیمه ببینیم.
همه ی ما یک بچه ی دو تا سه سال و نیمه در وجودمان داریم. حالا اگر فرض کنیم این بچه را در خانه هم داریم و موقعی که با او صحبت می کنیم اخم می کند یا بی حوصله است مسلماً به او نمی گوییم «هی بچه! من امروز روز سخت و خسته کننده ای داشتم تو دیگر سربه سر من نگذار و بیش از این به من بی احترامی نکن!»
در عوض با مهربانی او را نگاه کرده و به خود می گوییم شاید دندانش درد می کند یا خسته است و خوابش می آید و توجیهاتی از این دست. ما در این مواقع رفتارهای بد او را توجیه می کنیم چون باور داریم یک بچه ی دو سه ساله نمی تواند بدجنس باشد. ولی با افراد بالغ، چنین رویکردی نداریم و مدام به این فکر می کنیم که او می خواست تحقیرم کند، سرزنشم کند، مرا مقایسه کرد، به من بی توجهی کرد و…
درست است که ما شکل بچه ها نیستیم ولی همین بچه ی دو سه ساله را همه مان در وجودمان داریم. شاید دندان این بچه ی وجود درد نکند! ولی او هم زخم ها، شکستگی ها و باخت هایی دارد که از چشم ما پنهان است. بهتر است بدانیم آدم ها ذاتاً بدجنس نیستند شاید ترسیده اند و اینگونه رفتارهای از سر بی توجهی و خشم، ناشی از ترس آنان است نه الزاماً بدذاتی شان.
دلیل دیگری که دوباتن مطرح می کند این است که بهتر است از عادت خاطرخواه شدن دست بکشیم. اینکه کسی را در گوشه ای ببینیم و دلمان بلرزد و تصور کنیم حتما نیمه ی گمشده مان است.
لازم نیست حتماً کسی را آنقدر بشناسیم تا بفهمیم او هم فرشته نیست و یک آدم معمولی است. باید بدانیم همه ما آدم هایی هستیم که در وجودمان نقص هایی داریم و تنها چیزی که نمی دانیم این است که دیگران نیز همینگونه اند و دیر یا زود این نقایص، خود را نشان می دهند.
پیدا کردن آدمی کامل، تقریباً شدنی نیست! چنین فردی اساساً وجود خارجی ندارد. هرکسی یک جایی آنطور که باید رفتار نمی کند و این طبیعی ست. اینکه کسی را پیدا کنیم که با ما سازگار باشد هم درست نیست چون چنین فردی قرار است تمام وجوه شخصیت ما را صرفاً تأیید کند. درواقع شریک زندگی کسی است که در مورد تفاوت هایمان به خوبی و سخاوت صحبت کند.
موضوع دیگر توقعات بالایی ست که از سکس و رابطه جنسی مطرح می شود. ما دوچیز را می خواهیم که با هم در تعارض کامل به سر می برند: امنیت و هیجان.
امنیت از وفاداری به یک نفر حاصل می شود و هیجان، موضوع چندعشقی را مطرح می کند. اینجا موضوع، انتخاب بین دو رنج است. اگر امنیت را انتخاب کنیم باید دور هیجان را خط بکشیم و اگر هیجان را انتخاب کنیم باید یک زندگی پرآشوب و حسادت را دوام بیاوریم.
امکان روابط بلند مدت وجود دارد در صورتی که:
-
در وهله ی اول پذیرفته باشیم کامل نیستیم ولی نقص هایمان تحت کنترلمان است؛ همینطور نقص های شریکمان نیز تحت کنترلش است.
-
درک کنیم حتی جذاب ترین آدم ها هم بی عیب و ایراد نیستند و این بخاطر ناقص بودن ذات بشر است.
-
وقتی می خواهیم در مورد چیزی بحث کنیم به این فکر کنیم که شریک ما قرار نیست ذهن خوانی کند و حال و روزمان را حدس بزند بلکه باید صبورانه و با کلمات درست، احساسمان را ابراز کنیم.
وقتی تمام این ها را یاد گرفتیم و درک کردیم چقدر برای یک رابطه لازم است آنگاه آماده وارد شدن به یک ارتباط عاشقانه هستیم ارتباطی که مراقبت از آن بیش از شروع کردنش اهمیت دارد.