اینروزها بیش از هرچیز دلم رهایی میخواهد
آسوده و سبکبال روی دستان باد..
آنقدر سبک که هیچکس حضورم را نفهمد!
فارغ و قهقهه زنان میان وسوسهٔ تن عریان شاخسارِ بیتاب که وعدهٔ بهار را از شلوغی گنجشکان پرشور فهمیدهاند.
گویی از اول هم وجود نداشتهام!
هوهو کنان پرواز کنم و جز پرندگان تنهای باغ،
از هیچ اندیشهای، گذر نکنم.
رُستن دوبارهٔ امید را از دل سنگینی سرما به تماشا بنشینم و غرورِ شادمانم را بر این فتح موهوم جشن بگیرم، آنقدر بیرنگ که امکانِ بودنم در هیچ رویایی نگنجد!
پرواز کنم تا ناکجا.. و از تمام جادههای گریزان و زمزمههای دردناک ماندنهای بیهوده رها شوم.
آنقدر میان مه فرو روم که
هیچ نگاهی ردپای خستهام را تشخیص ندهد!
بوسهٔ سرد خود را بر تمام قصههای دور و رویاهای دیر بزنم و در استغراق شبانههای سرگردانی،
بر بال نسیمی رها کنم
تا تمام این لحظهها میان خوابگردیهای عابران تنها، وصل تمام هذیانهای جنون و تنهایی شوند و تپش هیچ قلبی، آنرا بازنگرداند..
بروم به قصد گمشدن..
تا خود، حادثهای شوم در حصار تمام ناپیدا.
شاید روزی
جایی
دیگر به هیچ نیندیشم
آنجا که پایان تمام سفرهای سرگردانیست…
۲ نظر
بعضی وقتها به این فکر میکنی که کاش هیچ وقت چشمت به اینور نمی افتاد
به خودت میگی کاش هیچ وقت به این فکر نمیکردی که اگه از اینوری بری چی میشه ؟
بعضی وقتها حرف های احمقانه و سطحی ادمها برات معنا پیدا میکنه ی لحظه شک میکنی به همه دونسته هات و چیزهایی که برای به دست اوردنشون تنهایی ها و بی خوابی ها کشیدی
بعضی وقتها دیگه تحمل حقیقت های زندگی را نداری با خودت میگی کاش هیچ وقت نمیدونستم هیچ حقیقتی وجود نداره!
بعضی وقتها از خودت و همه رویاهات ناامید میشی
بعضی وقتها از ادما خسته میشی میری سراغ تنهایی از تنهایی خسته میشی میری سراغ سیگار از سیگار خسته میشی میری سراغ کتاب از کتاب خسته میشی میری سراغ فیلم از فیلم خسته میشی میری سراغ موزیک بعضی وقتها همه تلاشتا میکنی که از زندگی خسته نشی
بعضی وقتها دلت میخواد به جای شوپن بشینی اندی گوش کنی و به این فکر کنی شاید زندگی واقعا همین بوده و همه چیز ساخته شده تا خوشگلا برقصن!
بعضی وقتها دلت میخواد یکی کنارت باشه و بعد از خودت ممنون میشی که اول جمله بعضی وقت ها را نوشتی
بعضی وقتها چقدر غمگین میشی از لحظاتی که همیشگی نیستند و خیلی وقتها خوشحالتر میشیم از اینکه کلمه همیشه چقدر بی معناست
بعضی وقتها فکر میکنی خیلی ایده های خفنی داری ی سرچ میکنی دوباره میشینی سر نون ماستت
بعضی وقتها فکر میکنی دنیا داره رو سرت خراب میشه -هیچ کس تو را نمیفهمه همه قضاوتت میکنن بعضی وقتها خوبه ادمها را به چشم گوسفند ببینی
بعضی وقتها فکر میکنی چقدر ادم مهمی هستی با چقدر میدونی بعد عکس زمین میزاری کنار ۱۲ تریلیون کهکشان دیگ و خفه میشی
بعضی وقتها پشیمون میشی از اینکه چشمتا باز کزدی و لبتا جدا کردی و حالا باید عکسشا تماشا کنی
بعضی وفتهاحسرت میخوری بابت تمام کارای نکردت دوست های نداشتت کتاب های نخوندت موزیکای نشنیدت فیلم های ندیدت بعضی وقتها با خودت میگی تا الان داشتم چی کار می کردم؟
بعضی وقتها میترسی و هیچ کار نمیکنی بعد نق میزنی به خودت که چقدر بی عرضه ای
بعضی وقتها خودت خودتم نمیشناسی اونوقت میشه همه درس های روانشناسی و خودشناسیت میگیری میخوابی
پایان سفر سرگردانی پایان این بعضی وقتهاست برات ارزو نمیکنم…
البته بعضی وقتها:)
پایان سفرهای سرگردانی اره فکر می کنم پایان اینها باشه ولی اینکه حداقل برای بعضی وقتها برام آرزوش کردی ممنونم:)
همیشه گفتم هرکسی داستانی داره، ولی گاهی فکر می کنم داستان همه ی آدم ها با همه ی تفاوت هاش، خیلی بهم شبیهه.
شاید نوع بیانش فرق کنه.