مثل همیشه گوشه ی کافه ای می نشینم و در خود فرو می روم…
به آدمیانی که از مقابلم می گذرند فکر میکنم ؛
به جهانی که می بینم و
آن که نمی بینند و
با گفتنش مرا دیوانه خطاب می کنند ؛
از حجم ناگفته هایی که نمی شود نوشتشان ، با خودم کلنجار می روم ..
میدانم روزی تمام خاموشی این سال ها را فریاد می زنم ..
روزی که آدم ها باور کنند دنیای ما ، دنیای دیوانگان است
و دیگر دیوانه ها و مرتدها و عجیب و غریب ها ،
نه تنها در اقلیت نیستند بلکه
هرکدام زندگی را در محاصره ی پوچی ها و رنج ها تبلیغ می کنند و
آدم ها “خود بودن ” و ” عصیان” را می آموزند !
و بازی و خطر کردن و بدست آوردن در ازای از دست دادن ،
برایشان جای روزمرگی و قناعت و بلاهت را می گیرد .
عصیان و جسارت زمانی معنا می یابد که ندانی پس از آن،
نیستی را تجربه می کنی
یا شور و هیجان و مفهوم تازه ای از زندگی را .
وگرنه اگر تنها با علمِ به آسایش و بدست آوردن باشد دیگر نامش عصیان نیست و
دو دو تا چهارتا و حساب کتابی ست که مخصوص عاقلان است ،
عاقلانی که هیچگاه معرفت و کمال را تجربه نخواهند کرد..
عاشق باش
چرا که عشق ، خودش پاسخ است .
۲ نظر
بہ یک نفر گفتند:
شما دیوانہ اید ؟
گفت: خیر …
ما فقط تعدادمان کم است, اگر زیاد بودیم شما دیوانہ بودید !
سلام شهلای عزیز
متن نوشته عالی بود.
بیان احساست و حقیقتی که درباره عصیان گفتی عالی بود.
ممنونم.
این بیت از حافظعزیز تقدیمتان :
گر از این منزل ویران بسوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم