تا امروز هرکسی از این حوالی رد شد و حال مرا پرسید،
بی وقفه صورتم را به لبخندی کش دادم و گفتم: خوبم!
ولی دروغ چرا؟
اگر بخواهم دروغ بنویسم به این قلم خیانت کرده ام؛
به نوشتن خیانت کرده ام؛
و به تک تک واژه ها و نگاه ها و آه ها..
حال من خوب نیست.
و این نخستین اعتراف من در تمامی این سالهاست.
گردِ غم از لباس هایم تکانده نمیشود.
با خودم همه جا می برم؛
سر سُفره های تک نفره؛
قدم زدن های تک نفره
مسافرت های تک نفره…
نه اینکه قحطیِ آدم باشدها نه!
ژستِ اَنتِلکت هم نگرفته ام که بخواهم انسان و آدم را اینجا از هم تفکیک کنم.
صبح تا شب میخوانم و شب تا صبح این واژه ها در سرم زار میزنند که کمی از این درد لاابالی را کم نکرده اند.
دیگر دروغکی نمیخندم.
من حالم خوب نیست.
از بچگی یادمان دادند خودمان نباشیم انگار همه ی آدم های این دنیا مهمان اند و ما مجبوریم بهترین لباسمان را بپوشیم و شایسته ترین رفتار را داشته باشیم تا خوششان بیاید.
ولی حالا با لباس خانه وسط میهمانیِ این دنیا دراز کشیده ام و زورکی نمیخندم و میگویم همین است که هست.
نه دلم میخواهد حرف بزنم و نه دلم میخواهد پاسخ پرسش های تکراری را بدهم.
نه فیلسوف شده ام نه دیوانه
تا یادم می آید همان دیوانه ای بودم که تمام وقت در ذهنش فلسفه بافی کردو هیچ چیزی را به راحتی باور نکرد.
این روزها میتوانم به عمقِ عمیق ترین تنهایی تبعیدی های تاریخ، سکوت کنم و حتی در چشمانتان زل بزنم و هیچ نگویم.
دروغ چرا؟
حال من خوب نیست.
۴ نظر
چقدر متن زیبا و شجاعانه ای بود .
خوشحالم …
رضا جان، دوست عزیز و قدیمی. خوشحالم که می بینم هنوز من رو میخونی و همراه کوچ هستی??
گاهی به این فکر میکنم زندگی رنج و درد بی انتهاییست که باید بسازیم برای لحظههای شاد و گاهی زندگی شادی بی پایانیست که غمهایی در آن گذر میکنه. شایدم زندگی لا به لای این پارادوکسا گم شده و حال خوب و بد تنها تعبیری، برداشت، گفتگو درونی، طرز فکر، پارادایم ذهنی از زندگیه.
شاید این شعر از سید علی صالحی کمک کنه:
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بیحرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهٔ ما خوب است
اما تو باور نکن!
معنی زندگی، این روزها من رو یاد همون مفهوم «بینقطه و سرکش» میندازه.
خیلی بهش فکر میکنم
و به نوع نگاهم…