پیش نوشت: کتاب دوباره ازهمان خیابان های بیژن نجدی ، میهمان این شب های بی خوابی من بود.
مجموعه داستانی که هرچه جلوتر می رفتم بیشتر مرا غرق خود می کرد چه از جهت قدرت نوشتار و تصویرسازی و توصیفات بکر و چه هربار افتادن در پایانی غافلگیرکننده تر از قبل.
مجموعه ای از بیست داستان کوتاه که در ظاهر جدا از هم هستند ولی استفاده از اسامی تکراری برای شخصیت ها
و یک سری چیزهای کوچک مشترک، مثل نخ های نامرئی، آن ها را به هم مرتبط می کند.
بیژن نجدی متولد ۱۳۲۰ است و بعد از ۵۶ سال زندگی و خلق آثاری تکرارنشدنی در شهریور ۱۳۷۶ از بین ما رفت.
نجدی ، نوشتن را از ۲۵سالگی آغاز کرد؛ از همان روزها قلمش با شوق به عطر استعارهها و تشبیهات آمیخته شد و ماحصل آن، شعرها و داستانهایی بود که حتی در ساده ترین توصیفها، به آرایه مزین بود.
او با سبکی رئالیسم و واقعگرایانه، در اکثر داستان هایش، زندگی شخصیتهایی چون طاهر، مرتضی و ملیحه را روایت میکند.
علاوه بر اینها، نجدی با اشیاء بیجان، همذاتپنداری میکند چنانچه داستانهایی از زبان یک اسب و یک عروسک دارد.
او در زمان حیات، تنها یکی از کتابهایش را با نام «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» به چاپ رساند که در سال ۷۴ جایزۀ قلم زرین را از آن خود کرد.
باقی کتابهایش اما، پس از درگذشت او توسط همسرش به چاپ رسید که «دوباره از همان خیابانها» یکی از آنهاست.
نجدی با به کارگیری زبان شاعرانه در داستان از طریق پارادوکس، تشخیص، تصاویر اکسپرسیونیستی، تقابل، تکرار، حس آمیزی و تکنیک های پسامدرنی چون فراداستان، زاویه دید لغزنده و بازگشت به گذشته،
زبان داستان خویش را برجسته و خود را به عنوان داستان نویس خلاق مطرح کرده است.
نجدی یکی از نویسندگان مطرح داستان نویسی است که با شکستن قواعد داستان کوتاه، تحوّلی در ادبیات داستانی ایجاد کرد.
آنچه در اغلب داستان های کوتاهش برجسته می شود حضور جهانی است پر از اشیاء و عوامل بی جانی که
از حالت ایستایی خارج شده و به عنوان کنش گر و فاعل عمل می کنند.
• باد، میان درخت ها راه می رود،
• پاییز از زیر پاهای مرتضی رد می شود،
• رختخواب دراز می کشد،
• یک پیراهن تور و کت و شلوار سرمه ای راه راه همدیگر را بغل می کنند،
• مرگ سیگار روشن می کند و تا بند آمدن باران قدم می زند.
مهمترین دستاورد این زبان؛ فضاسازی قوی، شناور شدن مخاطب در هاله ای از احساسات نوستالژیک و همذات پنداری خواننده با تلاش های انسان غمزده از سرنوشت محتوم است.
نجدی به سبک خاصی می نویسد. این باعث می شود که گاهی اوقات حتی خواننده ای که بادقت می خواند گم شود و گیج.
او عموماً نمی خواهد به طور مشخص صحنه های تخیلش را توصیف کند.
به جای آن، او حاشیه های موضوع را توصیف می کند تا ما (اگر شانس آوردیم) اصل موضوع را پیش از پایان غافلگیرکننده اش متوجه شویم.
تک خطی درباره ی برخی داستان های «دوباره از همان خیابان ها» – بیژن نجدی
یک سرخ پوست در آستارا : مرتضی از سرخ پوستی می گوید که ماجرایی از جنگ مردمش را تعریف کرده .
آرنا یرمان و دشنه و کلمات در بازوی من : مرد می خواهد خالکوبی اش را پاک کند و یاد آن روزها ناگهان به او هجوم می آورد.
بی گناهان : مرتضی به دیدن یک فیلم جنایی رفته .
نگاه یک مرغابی : روزی که مرتضی ۱۹ ساله شده .
دوباره از همان خیابان ها : پیرزن داستان، به دم خانه نویسنده آمده .
بیمارستان نه قطار : مردی را از قطار به بیرون پرت کرده اند و اکنون می خواهند باز او را به قطار برسانند .
تن آبی ، تنابی :نقاشی که عاشق نوشابه شده .
مانیکور : ملیحه مرده و انگشتاتش لاک دارد.
بی فصل و نادرخت : مرتضی قرار است پنجره را به مقصد ببرد .
روان رها شده ی اشیا : عالیه به آن روزها و زندان فکر می کند.
خال : مرد آمده تا پنجره خالکوبی را پاک کند.
بخش هایی از کتاب:
از داستان بی گناهان:
“و توی صورت مرتضی لبخند زد. لبخندی بدون مهربانی که فقط به درد آگهی های خمیردندون می خورد.
.. خیلی زود خیابان از مرتضی خالی شد…”
از داستان نگاه یک مرغابی:
“من هجده ساله بودم ولی طاهر هیجده سالش بود. اما آقا مرتضی هیجده سال داشت. بچه های کوچه آشتی کنان رشت بودیم.
توی کوچه باید مثل سربازها پشت گردن راه می رفتیم. یک روز صبح صدای در خانه بلند شد و دیگر بند نیامد.”
“جلوی مغازه رشته خشکاری آقا مرتضی گفت: رشته خشکار بی ماه رمضون مثل چهارشنبه سوری بعد از عیده.
طاهر گفت: مثل سیر ترشی توی ظرف مرباست.
من گفتم: مثل خنده زن باباس شب سال ننه آدم”
“قهوه خانه پر از کارگرهایی بود که ترکی حرف میزدند. ساکت بودند.
ما را مثل همان غربتی باد کوبه ای نگاه می کردند.
طوری نگاه می کردند که انگار می خواهند خستگی شان را بفروشند هشتاد تومن.”
از داستان یک حادثه کوچک:
“یک از روزهای تابستان بود. آفتاب دیگر زورش نمی رسید که عرق کسی را درآورد.
پیاده رو افتاده بود زیر پای زن های بی چادر، خانم های چادری”
از داستان بی فصل و نادرخت:
” اما عده ای با لذت صبحانه جلوی نانوایی ایستاده بودند.”
۶ نظر
کم پیش میآید نسبت به نویسندهای این احساس را داشته باشم که چیزی «بکر»،«بدیع» و «تازه» از او بیاموزم.طوری که قبلا تصور نمیکردم :«میشود اینطور هم نوشت»
به بیژن نجدی اما چنین حسی داشتم
یادش گرامی.
پیشنهاد می کنم اول کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده اند» رو بخونی. امکانی که برای من میسر نشد ولی چون پاراگراف های زیادی ازش خونده بودم دوست داشتم اولین کتابی که از بیژن نجدی می خونم کتابی باشه که در زمان حیاتش منتشر شد.
ممنونم
چقدر من خوندن نوشته های ایشون لذت بردم
ممنون که معرفیشون کردید
و چقدر امروز حسرت خوردم که خلاصه و برداشتی از کتابهایی که خوندم رو ننوشتم
امروز انگار با خوندن مطالب و وبلاگ شما جرقه ای در زندگی من زده شد
موفق باشید و همچنان روشن کننده مسیر انسانها
نداجان به کوچ خوش اومدی.
ممنونم از همراهیت و حس خوبی که با واژههای پرمهرت به من دادی.
راستش هنوز هم به نظر من دیر نشده. این حسرت برای من هم از این ده سال اخیر و کتاب هایی که دیگه حتی ندارمشون، به جای مونده.
کتابهایی که درموردشون صحبت میکنم بازخوانی و یا خوانش این روزها و ماههای آخره که همین هم دلخوشی خوبیه برای دلتنگی های فردا.
شاد و برقرار باشید.
کلمه به کلمه ی داستانهای بیژن نجدی را با جان ودل دوست دارم
بارها میخوونمشون ،صدامو ضبط میکنم و گوش میکنم
و از روی داستانهاش مشق شب مینویسم
چقدر این کامنت، حس خوب داشت برای من… مشق شب از نوشتههای نجدی…
به به..
قشنگی تو دوست نادیده رو حس و تصور کردم:)