گاهی دلتنگ روزهایی می شوم که
فارغ از هیاهوی دنیا،
دل میدادم به عاشقیِ گل ها و درختان باغچه و
غرق در بازی رنگ ها و عطرها،
به بازیگوشی پروانه ها چشم می دوختم و
بازهم در یک قاب دیگر، با ژست هایی مصنوعی که امروزه به راحتی اسم آن را “رودربایستی با خود ” می نامم
جای میگرفتم .
عکسی که هرسال تکرار می شد و آدم های ثابتی داشت با لباس های مختلف.
حتی ژست آدم ها هم در طول سالیان مختلف
عوض نمی شد این را به خوبی فهمیده بودم.
آدم هایی که حالا چندسال است در این قاب تکراری،
جایشان خالیست ولی ردپایشان هنوز هم،
زیر درخت یاس همیشگی به چشم می خورد.
دیگر نه عکسی هست و نه ثبت لحظه ای،
آنچه از ما باقی ماند
جهانی بود که روزی گمان می کردیم
اگر نباشیم
تار و پودش بهم می ریزد!
پی نوشت: عکس را یک صبح بهاری جلوی اتاقم گرفتم. عنوان پست هم، حاصل تفأل من به حضرت حافظ بود که دوستی دیرینه ای با یکدیگر داریم:)