وسوسه ی امید، حس عجیبی ست.
حتی وقتی سهمگین ترین طوفان ها، سرنگون ات کرده، وادارت می کند تا به زندگی با تمام قدرت بچسبی، حتی اگر آن قدرت، امروز به قدر پر کاهی سبک باشد و متزلزل.
هیچگاه نمی فهمی چطور «امید» بر تمام ناتوانی ات غالب می شود و تو دوباره برای لحظاتی می خندی و می ایستی و چشم اندازی نو در میان آوارهای خود ترسیم می کنی.
من امروز دوباره «آغاز» کردم. این روزها آموختم، هرچقدر هم صحنهٔ زندگی عوض شود، چگونه با آرایشی نو، بهترین نمایش خود را به اجرا بگذارم.
دیگر بهت زده در جای خود نمی ایستم و در حسرت آنچه گذشت باقی نمی مانم.
بقایای زندگی پیشین، همواره در جایی از وجودم به زیست خود ادامه می دهد، ولی من همواره از میان آوار سر بر می آورم و جهانی را میبینم که ارزش زیستن دارد؛ آن هنگام است که آنچه داشته ام را دوباره می بازم برای یک لحظه زندگی واقعی.
برای زندگی کردن باید دست از فلسفه بافی برداشت. یا باید زیست و یا به زیستن اندیشید!
پی نوشت: من امروز برای همه از ته دل «عشق» آرزو کردم و لبخندی متداوم و عمیق.
برای آنانکه می شناسم و آنانکه روزی بی آنکه بشناسم از کنارشان عبور خواهم کرد..
۳ نظر
“یا باید زندگی کرد
یا باید فلسفه خواند..”
و این بزرگترین درسی است که تو به من آموختی..
وفرمود:پس از هر سختی آسانی است
امید؛ فکر میکنم تنها چیزی هست که دارم و بابتش خوشحالم، گاهی بزرگترین ترسم اینه که امید کم رنگ بشه یا دلیلی برای امید نباشه
«یا باید زیست و یا به زیستن اندیشید!» این جمله عالیه و جواب خیلی از سوالهای ذهنی من 🙂