تا مدتها مطالعه راجع به آگاهی، کار فلاسفه بوده و تنها چند دهه است که این موضوع، وارد حیطه علم شده است.
مدتهای مدید از ورود علم زیستشناسی و مغزپژوهی به حیطه مطالعه آگاهی جلوگیری شده است.
دلیلش شاید باورها و تعصبات سنتی بوده و احتمالا نبود امکانات تکنولوژیک هم به این قضیه دامن زده است.
به قول نجل رحیم-عصب شناس و عصبپژوه- برای رسیدن به آگاهی و شناخت خودمان راهی جز شناخت بیشتر بدن و مغزمان نداریم. همه اینها در ارتباط با یکدیگرند.
به گفته او، علم ما دو شقه شده است.
از یک طرف علوم انسانی داریم و طوری از آن حرف می زنیم که انگار ربطی به زیست شناسی ندارد و از طرف دیگر از زیستشناسیای صحبت میکنیم که انگار عالم جدا و منفصلی از علوم انسانی است.
در علوم انسانی وقتی از انسان صحبت میکنیم گویی از موجودی فاقد بیولوژی صحبت میکنیم و این مانع بزرگی برای پیشرفت تحقیقات آگاهی بوده است.
در سوسیومایند بارها این جمله ارسطو را نقل کردهام که انسان، حیوانی اجتماعی است.
ولی ماجرا این است که ما از نظر بیولوژیکی هم اجتماعی هستیم
در واقع ما مغزی اجتماعی داریم که تا پیش از این نمیدانستیم. به همین دلیل هم علوم ما علومی فردی بودند.
اگر کتابهای راجع به آگاهی و تقسیمبندی های مربوط به آگاهی را مطالعه کنید، دو تقسیمبندی کیفیات ذهنی consciousness و access consciousness وجود دارد.
این تقسیمبندیها همگی در توصیف آگاهی در فرد هستند، بنابراین ما همیشه فکر میکردیم باید از فرد شروع کنیم تا بعداً این فردها را کنار هم گذاشته و به جمع برسیم.
در همین راستا، جامعهشناسی و علوم انسانی کاملا حوزهای مجزا شناخته میشوند که در آن لازم نیست سخنی از بیولوژی به میان بیاید و متقابلا زیستشناسان نیز بدون آنکه چیزی از علوم انسانی بدانند به کار خود در بیولوژی میپردازند.
همین موضوع شقه کردن علوم انسانی و زیست شناسی، ما را با خطاهای زیادی مواجه کرده است.
چون اگر اجتماعی بودن ما در بیولوژی ما مستتر باشد و نشود اجتماعی بودن را از بیولوژیک بودن جدا کرد و به بررسی پرداخت، نتایج و دادههای علمی که این تفکیک را پذیرفتهاند، از اعتبار میافتند.
اگر مغز ما اجتماعی است و اینطور کار میکند، چطور میشود مغز را بدون اثرات اجتماعی و اجتماع را بدون شناخت مغز مورد بررسی قرار داد؟
به قول نجل رحیم:
ما قبل از اینکه متولد شویم، زمانیکه هنوز در شکم مادر هستیم هم، مغز اجتماعی ما در حال رشد است و با آثار غیرمستقیم اجتماعی – فرهنگی از طریق مادر (اولین دیگری) در تماس و تعامل هستیم، چرا که ما در اساس از نظر بیولوژیکی، موجودی اجتماعی هستیم.
بعد از تولد نیز همبستگی ما به موجود دیگر (مادر و پدر و…)، شرط تداوم زیست انسانی ما را ممکن میکند؛ یعنی چنانچه «دیگری» وجود نداشته باشد آگاهی ما شکل نمیگیرد.
انسان در تنهاترین وضعیت زندگی نیز تنها نیست، همیشه با دیگری است. ما موجودی هستیم که از ابتدا اجتماعی هستیم( از زمان پیش از تولد تا مرگ و حتی پس از آن به دیگری فکر میکنیم.)
مغز ما در خلاء کار نمیکند، در بدن کار میکند؛ یعنی اگر بدن نبود مغز هیچکاره بود. افرادی که گمان میکنند اگر مغز را در گلدانی هم قرار دهند میتواند کار خودش را بکند احتمالا در اشتباهند!
بدن لازمه شکلگیری حافظه و آگاهی است.
بدن ما در تعامل با محیط، محدوده جغرافیایی مغزمان را گستردهتر میکند.
از همان آغاز، مغز در پی یافتن تشابهات و تفاوتهای بدنمان با بدنهای دیگری است. درواقع با تجربه و یادگیری در کنار دیگری، جغرافیای شناخت خود را گسترش دهد.
این گسترش، نوعی گسترش همهجانبه فیزیکی، فضایی و زمانی است.
طبق آزمایش معروف ملتزوف «Andrew Meltzoff» اگر برای بچهای که تازه به دنیا آمده است، زبانتان را درآورده و تکان دهید (نوزادی که اولین بار با انسان دیگری روبرو شده) با اینکه حتی نمیداند خودش زبان دارد یا نه و هیچ نوع تصور بیرونی از موجود بیرون از خودش ندارد، شروع به تکان دادن زبانش می کند.
به نظر میرسد در این موجود تازه به دنیا آمده این آمادگی وجود دارد تا از تن خود در رابطه با تن دیگری استفاده کند و این احساس درونی خود را با احساس دیگری تقسیم کند و به اشتراک بگذارد.
بر این اساس ما زندگی را احساس میکنیم. برای تجربه کردن زندگی، همه حسها، حرکت و کنشها با یکدیگر در تعاملاند(مثل یک سیستم پیچیده)
کیفیت ذهنی و کمیت عینی همراه و دارای رابطه دیالکتیکیاند؛ یعنی همزمان اتفاق میافتند؛
به این معنی که آگاهی در عین حال دو وجه بیرونی و درونی پیدا میکند، بدون اینکه از هم جدا باشد.
در یک کلام مغز ما اجتماعی است. به همین دلیل است که تأثیر میپذیرد.
پس ما به عنوان یک موجود انسانی در روزهای اولیه زندگی داریم سنگبنای آگاهیمان را میگذاریم؛ درست همان زمانیکه هنوز به آگاهیهای دربرگیرنده گذشته و آینده و به زبان نرسیدیم و در زمان حال زندانی هستیم.
در روزهای آینده از این موضوع بیشتر مینویسم.
۶ نظر
و چقدر خوب می شود اگر در تحلیل ها و صحبت ها و شاید تجویز هایی که مردم برای هم دارند، این بخش از وجودمان را نادیده نگیرند و با دلایلی که برای همدیگر می آورند، اجتماعی بودن و تاثیر گذاشتن روی همدیگر را نادیده نگیرند. و سهم خود را در تاثیر بر دیگران پر رنگ تر ببینند.
فکر میکنی چه تفاوتی خواهد داشت؟
این سوال رو پرسیدم که ذهنیت پشت این کامنت رو بهتر بتونم درک کنم.
چون من اینجا، اجتماعی بودن بُعد آگاهی و مغز مدنظرم بود( به لحاظ بیولوژی) و چیزی که یا نمیدونیم و یا خیلی کم در موردش میدونیم.
نه صرفا اون چیزی که ارسطو گفته و توی روانشناسی اجتماعی و علوم انسانی ازش زیاد صحبت میشه.
آیا منظورت آگاهی جمعی بود؟
بله ذهنیت من از همان جمله ارسطو و در واقع آگاهی جمعی میاد ، چون در خیلی از ادم ها می بینم که برای رفتار خود و گاهی رفتارهایی که به دیگران توصیه می کنند ذهنیت فرد گرایی بیشتر دیده میشه. و این قضیه با موضوع اجتماعی بودن انسان ها در تناقض هست. در حالی که انسان نیاز به ارتباط و اجتماع دارد و در پی اون حتما تاثیر گذار و تاثیر پذیر هست. پس طبیعتا باید رفتار ها و تصمیم ها در اجتماع تصور و خوب و بد اون سنجیده بشه.
نمی دونم درست منظورم رو رسوندم یا نه.
اما باید بگم با خوندن این مقاله مطلب برای من جدید بود و از این جنبه (بیولوژی) نشنیده و نخونده بودم. و بنظرم این هم در جهت اثبات قضیه هست.
درسته؟
موضوع جالبیه مغز اجتماعی من فکر میکنم هنوز سوال های زیادی مطرحه از جمله این که مثلا اگر مثل فیلم های تخیلی بچه نوزاد انسان هیچ ارتباطی با دیگر انسان ها نداشته باشه مثلا توسط حیوانات بزرگ بشه این چه تاثیری روی فعالیت های مغز و شناختش از خود و اطرافش خواهد داشت یا اصلا به چه زبانی صحبت خواهد کرد
خیلی موضوع پیچیدهایه و شاید بخاطر همین پیچیدگیشه که جذبش شدم و دارم دنبالش میکنم:)
[…] از این در مورد مغز اجتماعی باهم حرف […]