میدویدم
میان گندمزاری بیانتها
و خوشه خوشه شادی میچیدم
و شب در گلدان خانهام میگذاشتم.
فردا خانهام گندمزاری دیگر بود
و من، دخترکی که در انتظار تو
بر تن این مزرعه آرشه میکشید
و با صدای باد میرقصید
و خوشه خوشه چشمانش
اندوه میچید
و زیر پیراهنش پنهان میکرد.
فردا که چشم میگشود
سینهاش گندمزاری دیگر بود
و عشق بود
که خوشه خوشه از جانش میچید
و به تمام عابرانِ تنها میداد.
کسی چه میداند
شاید یکی از آنان نیز
در جستجوی گمشدهای
تمام مزرعههای دنیا را زیر پا گذاشته بود
و فردا در دستانش گندمزاری میرویید!
دخترک آخرین خوشهٔ جانش را هم بخشید
و تمام شد
و جهان، گندمزاری بی انتها شد.