میدانم که الان باید متن سخنرانیام را بنویسم،
در عوض، نوت گوشیام را باز کردهام که قبل از پرواز و در این زمان اندک، که میدانم اولویت چیست، همه چیز را رها کنم و آزاد و ولگرد بنویسم.
بنویسم و ذهنم را رها کنم از فشار تمام این دقایق و روزها و سالها.
جز این اگر عمل کنم، دیگر خودم نیستم.
اگر تا پای تریبون سخنرانی، مشغول کلنجار رفتن با مغزم نباشم.
اگر تا بستهشدن گیت، به دنبال هواپیما تمام سالن را چهارنعل نَدَوم.
البته من نه اهمالکارم نه دیر سرقراری میرسم. جز این پروازهای لعنتی.
حکمت این عادتِ دیر رسیدن به فرودگاه و یا زود رسیدن زیادی را هیچوقت نفهمیدم.
این روزها، روانم دوقطبی عمل میکند.
میخندم و میان خندههایم ناگاه سکوت میکنم.
میرقصم و میان چرخیدنهایم گریه میکنم.
دیروز در پیادهرو، یاد چیزی افتادم که هیجانزدهام کرد. چندقدمی را از خوشحالی، لیلی دویدم و دیدم دختری کنارم، با من بالا و پایینمیپرد! با قهقههای از هم جدا شدیم.
حالا، فرورفته در خروار کتاب و لباس، نگاهی به ساعت میاندازم و باز بیهوا و ولگرد مینویسم.
به تمام صداهایی فکر میکنم که قرار بود سیاهی شب را از فکر مردمش بزداید و حالا سهمشان تاریکی همیشگی گوری سرد و تنهاست.
به تمام دستهای نرسیده، و چشمان در حسرت مانده.
نگاهی را به یاد میآورم که نگران ضربههای شلاق روی تنش نبود بلکه زیر درد زخمهایش، به این میاندیشید که آدمهای اطرافش و جهانش، چگونه بهتر زندگی کنند.
رنج در جانم میجوشد، قُلقُل میکند و قطرات سوزانش را به دستهایم میپاشد.
یاد آن خودکاری میافتم که لای انگشتانم جا دادند و وزن دستی زمخت و بیرحم را به روی گُردهاش انداختند و تا میتوانستند فشاردادند.
و صدای خرد شدن استخوانهایم–به جرم نوشتن– هنوز هم کابوس تمام شبهای آن خودکار بینوای اتاقهای بازجویی است.
بعد از ده سال، امروز، میدانم که دیگر هیچ لباسی، عریانی یک روح شکنجه شده را نمیپوشاند.
آنقدر این رنج، کش میآید که گویی پیش از خلق شدن هم، آدمیزاد، موجودی پیر و دلگیر بوده است.
که چند صباحی دلش را به عشق خوش کرد تا غم خلق شدن را در جان یار، به فراموشی بسپارد ولی هم عشق محو شد و هم یاد یار وآنچه باقی ماند انسانی گمشده و سرگردان به دنبال هیچ بود.
چونان قابی کهنه و خالی از تصویر که از طاقچهای به طاقچهای و از خانهای به خانهای(اگر چه اینبار گور) ره میسپارد.
با این حال، هنوز این منم که گویی در نیستی، در تمام هیچ و پوچ این روزگار، استوار ایستادهام و قامت صاف کردهام که بگویم اگرچه دنیا به ما نیامد ولی، من هنوز هم به دنیای کوچک خودم میآیم.
او اگر سر لجبازی به آسمان میساید، باکی نیست. میدانم که روزی رام و آرام خواهد شد.
چه دلگیر است که آدمی چارهای جز امید ندارد
حتی وقتی که نمیتواند از جبر این اختیار، بگریزد..
.
.
.
پینوشت: این ولگردنویسی را ناگزیرم رها کنم و سفرم را آغاز کنم و سفر، به ذات خود، یعنی امید.
امیدی هرچند دیر و دور به تغییری اندک درهیبت تغییرناپذیر و بیثبات این دنیا.
۱ نظر
زندگی یک مسیر رو به رشده که امید میتونه هموارترش کنه.