همیشه تصورم این بود که زندگی چونان خطی صاف، تا لحظه مرگ، ادامه دارد. بعد از کودکی، نوجوانی، و بعد از آن جوانی و بزرگسالی و سپس پیری و مرگ.
یک اجباری که انگار پس یقهات را چسبیده و تو را وادار به ادامه میکند. و راه بازگشتی هم وجود ندارد.
روی این خط صاف، بازی میکنیم، میخندیم، زمین میخوریم، یاد میگیریم، عاشق میشویم، کار میکنیم، میدویم، از نفس میافتیم، و چشم به پایان میدوزیم.
من اما این را سلسلهمراتبی و به ترتیب نه آموختم و نه بدان عمل کردم. (حداقل تا این لحظه و در اواخر بیست و هشت سالگیام).
در کودکی بزرگ بودم، در نوجوانی، کهنسال و در بزرگسالی، کودکی پرشور و بیادعا.
با اینکه همیشه حس میکردم روی همین خط صاف، رو به پایان قدم برمیدارم، ولی مدتهاست به این میاندیشم که
زمینی که روی آن راه میروم- زمان(مکان)ی که در آن میزیَم- نه چونان خطی ممتد بلکه گرد است.
من روی دایرهای میچرخم و همانقدر که به پایان نزدیک میَشوم، آغازی دیگر انتظارم را میکشد.
نه از آن دست آغازهایی که مفسران و مبلغان دینی به آن معتقدند، نه! شبیه یک کره با بینهایت دایرهای که شکلش داده و من فقط روی یکی از این دایرهها قدم برمیدارم و شاید در مقاطعی به منهای دیگری از خودم در تلاقی دایرهها برخورد کنم.
دایرههایی که نه تمام میشوند و نه از صفحه جهان، محو میشوند. ولی آهسته میچرخند و تو مجبوری ادامه دهی و بزرگ شوی و پیر و کهنسال و بمیری و باز به دنیا بیایی!
همهچیز، یک آن رخ میدهد؛ یک لحظه.
و تو گویی به قدر صدها سال خسته و فرسوده تمام آمد و شدهایی!
ده سال پیش بود که سر کلاس استادم ( که گمان میکنم مهمان بودم)، صحبت از زمان شد و من گفتم:
نه گذشتهای وجود دارد و نه آیندهای، همانگونه که ساعت و دقیقه و ثانیه و روز و ماه و سال، قراردادهایی برای فهم بهتر جهان و روزمرگیاند، گذشته و آینده نیز، چیزی از همین جنساند و همه باهم در همین «لحظه» رخ میدهد.
میدانم که آنروز جز استادم، کسی چیزی از حرفهایم نفهمید. چنانچه خودم هم احتمالا به قدر این لحظه، از آنچه گفتم درکی نداشتم.
فقط حاصل عمیق شدنهای زیاد و ساختارشکنانه ذهن و خیالبافیهایم بود که بعدها جهانهای موازی را برایم خلق کرد. پیش از آنکه بدانم چنین اسمی و چنان مفهومی، وجود دارد.
یاد سخنی از آلبرت اینشتین افتادم آنزمان که گفت:
تفاوت گذاشتن بین گذشته، حال و آینده، توهمی دائمی و لجبازانه است.
و من اینروزها همT چونان سالهای گذشته، نه به توهم تفکیک زمان دچارم و نه درگیر عدد و رقمهایی که مثل لیبل روی پیشانیمان میچسبانند و با آن سن و سابقهمان را بهتر درک میکنند!
بلکه از اساس، کل این دنیا و زندگی را توهمی پوچ میدانم که هروقت جدیاش گرفتم، سیلی این توهم، رنج را بر چهرهام بیشتر نمایان کرد.
روزهاست، آهستهتر قدم برمیدارم، دقیقتر تماشا میکنم و صداهایی مسکوت را از لابلای هیاهو بیرون میکشم.
مدتهاست در این دنیا و میان آدمهایم و در این دنیا و میان آدمها زندگی نمیکنم.
از رنجهایشان متحیر و از تقلایشان برای شاد بودن غمگین میشوم؛
از اینکه همهچیز را در مالکیت و به اسارت درآوردن مفاهیم و آدمها و ابزارها هزینه میکنند مأیوس میشوم.
اگرچه شاید سبک اندیشه و زندگی من به مذاق خیلیها خوش نیاید و دیوانه و انتلکت و غیره قضاوت شوم، ولی دستکم تلاشم این بوده خودم باشم و یک آدم دیگر با کلیشههای ذهنی و تعصبات اخلاقی و ارزشهای افراطی بر دوش این دنیا اضافه نکنم.
(قبلا نوشتهام: اصیل بودن خوب است یا نه؟)
این معنایش متفاوت بودن و یا متفاوتنما بودن و یا تلاش برای تمایز نیست که اگر هم بود ایرادی به آن وارد نمیدانستم. تنها بر این باورم که آنچه در این رویای کوتاه میبینم، کمتر آلوده به همرنگیها و ملاحظات باشد .
من درد و لذت و حق و عدالت و بیعدالتی و حتی هدف و آرزو را نیز همچون خود زندگی، پوچ و بیمعنا میدانم، چرا که این مفاهیم -آنگونه که برخی اندیشمندانمان گفتهاند- ساخته و پرداخته ذهن دغلبازمان است.
نوشتههای مرتبط:
زندگیهای ما داستان،و خاطراتمان ساختگی هستند
چرا زور واقعیت، به ذهن آدم نمیرسه؟
حافظه شما چقدر قابل اعتماد است؟
آنکس که به دنبال برقراری عدالت، رنجهایش را توجیه میکند همانقدر برایم قابل ترحم است که اویی که به دنبال معنا در دل رنجهایی خودساخته برمیآید!
زندگی برای من در همین پوچیاش شکوهمند است. یک پوچی شکوهمند که من را تا این لحظه کنجکاوانه به جلو رانده.
ولی اعتراف میکنم با اینکه هم به بازی ذهن و خاطراتم باور دارم و هم به پوچی این زندگی، با این حال، گاهی تمامش یادم میرود و اسیر رنج چرایی این جهان و هیچانگاریای که به دنبالش میآید میشوم.
همانطور که پیش از این هم بارها گفتم: برای زنده ماندن، باید کمی دیوانه بود (گاهی دیوانه بودن یادم میرود)
گاهی فکر میکنم یکی از منها روی آن دایرهها، شاید همانیست که فانتزی ذهنم در این سالها(مشابه همان کاری که تانوس در اونجرز کرد و نیمی از جهان را از بین برد) را عملی کرده و رنجش در این دنیا دامنگیر روح من شده.
و شاید هم چون سالها در ذهنم فرو کردهاند هر عملی، عکسالعملی دارد، مدام اتفاقات را در مغزم جراحی و گاه حتی سلاخی میکنم.
اگرچه ممکن است وقتی توانستم باورها و ارزشهایم را کامل فرو بریزم، این نیز همراهشان کشته شود! و آنوقت دیگر همهجا با خود نمیگویم « این دنیا به تعادل میرسد». و «تعادل» را هم میگذارم کنار تمام مفاهیم دیگری که ذهن بشر ساخته و برایش داستانها پرداخته است.
با وجود تمام آنچه که باور ندارم و روز به روز به تعدادشان افزوده میشود، به نشانهها باور دارم!
نشانههایی که شاید فقط من آن را ببینم و از نظر دیگران، مهمل و بیهوده باشد ولی برایم چونان تکهای پازل، کاملکننده یک تصویر شگرف خواهند شد.
وقتی زندگی برایم چونان رویاست و واقعیت ندارد، چرا خودم آنگونه که میخواهم نقاشیاش نکنم؟
منظورم این نیست که هرآنچه به تصویر بکشی محقق خواهد شد. به قانون جذب و حرفهای انگیزشی هم اعتقادی ندارم. صرفا منظورم «بازی»ست و از نقاشی نشانهها به منزلهی بازی حرف میزنم.
بازیای به سرگرمی خود زندگی و همانقدر غیرجدی.
چندسال قبل، خودم را دیدم. خودِ شاید هفت، هشت سالهام را. در رستورانی نشسته و مادرش کنارش ایستاده بود. هردو به همدیگر زل زده بودیم، نمیدانم او به چه چیزی فکر میکرد ولی من خشکم زده بود.
دخترک شبیه من نبود بلکه من بودم، خود خود من. بقدری مبهوت و شوکه بودم که نتوانستم جلو بروم و با او حرف بزنم.
و تا امروز به این فکر میکنم که آن لحظه از زمان و مکان، برخورد ما باهم، قرار بود چه اتفاقی را رقم بزند؟
و یا اینکه قرار بود چه چیزی را به او بگویم؟
حتی به این فکر میکنم اگر قرار بود تنها یک جمله به او بگویم که به درد آیندهاش که منم میخورد، آن یک جمله چه میتوانست باشد.
شاید هم او آنجا بود تا مرا از اتفاقی نجات دهد! و آن لحظه به گمان من، یکی از همان تلاقی دایرهها بود.
یا چندماه پیش در پروازی به یک مقصد مشخص و در ساعت مشخص، با یک شهلا صفائی ۵۰ ساله همسفر بودم (در این بیست و هشت سال، به ندرت به تشابه اسمم برخورده بودم چه برسد اسم و فامیلم در کنار هم! و آن هم در یک سفر و در یک لحظه! و همین هیجانزدهام کرد)؛
اگرچه مسئول کانتر، وقتی چنین خبری به من داد، خودش هیجانزدهتر بود. ولی با همه کلنجاریای که تا رفتن به سالن ترانزیت با خودم میرفتم پایم نکشید به سمت شناختنش.
هرچند در پرواز هم به کارت پرواز بغلدستیام خیلی زل زده بودم گفتم شاید اگر من جای مسئول کانتر بودم از سر شیطنت هم بود جای نشستن هردو آدمهای مشابه را کنار هم قرار میدادم ببینم چه میشود!
راستش دیدن شهلای هفت هشت ساله برایم خیلی سادهتر از دیدن کسی بود که ممکن بود من باشم در سی و اندی سال بعد.
مسلما میتوانست چیزهایی به من بگوید یا نشان بدهد، که دوست نداشته باشم ببینم و بشنوم اگرچه بتوان تغییرش داد.
از آنجایی که اساساً اهل ریسکم ترجیحم این بود اگر در این رویا و توهم زندگیگونه، امکان انتخابی هست، به دست خودم و تجربیات مغز دغلکارم تا همان لحظه رقم بخورد به جای اینکه رویا و توهم را با دو دوتا چهارتای منطق ابلهانه، آلوده کنم.
نمیگویم من زندگی را بهتر میفهمم و یا اینگونه که من فهمیدهاش بهتر است!
فقط می گویم جان هم را نگیریم، به شالوده پوچ این دنیا بیش از این چنگ نیندازیم و همه چیز را در مشت و پشت سر خود پنهان نکنیم.
باور دارم ما مالک هیچ چیزی نیستیم و فقط میتوانیم تماشاچی بهتری باشیم! (حوصله بحث راجع به قدرت اراده و اختیار و انتخاب را ندارم و جبرگرا و غیره هم نیستم.)
فقط میگویم برای یکبار هم که شده کمی فاصله بگیریم و تماشا کنیم.
آیا این توهم زندگیگونه ارزشش را دارد؟
.
.
پینوشت: وقتی داشتم این متن رو مینوشتم، سرش رو گذاشت روی دلم و تا مدتها با نگاهش حرکاتمو دنبال میکرد. با خودم گفتم، حتی اگه همهچیز توهم باشه، بخاطر تو آره، ارزشش رو داره!
۲ نظر
شهلا جان چه زیبا می نویسی. میشه اصالت رو تو کلمه هات پیدا کرد. ادا نیست. هر آنچه بر کاغذ می آید از روان وجود آدمی است. درست است که زندگی پوچ است اما شاید تنها چیزی است که داریم. شاید گذشته و آینده توهمی بیش نباشد و آن چه اهمیت دارد "بودن" است. بودنی که به شدن ختم شود. بودنی که منشا تغییر باشد. بودنی که چیزی بزرگ تر از خودش خلق می کنه و فعالانه در مسیر شدن زندگی را زیست می کند. به نظرم صرف تماشاچی بودن در این دنیا کافی نیست. باید به زمین بازی بریم. درون زمین بازی زندگی را بازی کنیم. زیست کنیم و چیزی خلق کنیم که هرگز پیش از ما امکان وجود نداشته است. آنچه در زبان و کلام خلق می شود و در جهان پدیدار می شود. می تونیم بیشتر از یک تماشاچی زندگی باشیم و فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم. من هم به نشانه ها باور دارم و نشانه های این وبلاگ نوید از یک بودن فعالانه می دهند. بودنی که از خود فراتر می رود و جهانی دیگر خلق می کند.
تولدت مبارک. آرزوهای خوب
پویا میری
پویا جان، قطعا این بهترین تبریکی بود که امسال دریافت کردم. اون هم ذیل نوشتهای که نه کسی فهمیدش و نه کسی تونست راجع بهش حرفی بزنه ولی تار و پود ذهنی تمام سالهای زندگیم بهش ختم میشد.
توی تمام این پوچی و تاریکی، از زندگی نوشتن، به بهانه تولد و ادامه زیستن این ذهن پرغوغا، بهترین هدیهای بود که میشد به من داد.
و بارها خوندمش.
ممنونم که به یادم بودی و این چنین خوشحالم کردی