پیش نوشت: خواندن این نامه نه تنها خاصیتی ندارد بلکه ممکن است وقت و انرژی شما را هم تلف کند.
ضمنا این یک دلنوشته، درددل و یا نق زدن نیست (که مدتهاست با این جنس حرفها، میانهای ندارم).
بیشتر، نوعی برونریزی ذهنی است.
آن هم به بهانهٔ گفتگو با هامون-که در دنیای ما نیست- با هدف «نوشتن» برای «نوشتن»،
نه ماندن و نه عبور کردن.
هامون
عصبانیام و کسی را بهتر از تو برای خالی کردن خشمم پیدا نکردم.
تویی که همیشه صبورانه گوش میدهی و من با تصور نگاهت(که شبیه کودکیهایم است)،
«خودم» را به یاد میآورم و آرام میشوم.
خودی که گاه زیر فشار بالای زندگی و افکار، گم میشود.
دلم میخواهد بیسر و ته بنویسم(مثل خیلی وقتهای دیگر) و اگر جسمم یاری میکرد، تمام نشدنی.
نمیخواهم این بار از کتابی که خواندهام بگویم یا چیزی که آموختهام.
نمیخواهم از رویا بگویم
از جهانبینی و فلسفه.
از پیچیدگیهای دنیا و زندگی، حرفی در چنته ندارم.
نیامدم بگویم که بیشتر بشنوم و بیاموزم؛
حتی از ایدههایم
خاطراتم
دستاوردهایم
و یا حتی باختهایم حرفی ندارم.
فقط عصبانیام.
ولی نمیخواهم خشمم را فرو دهم و یا روی کاغذ بنویسم و پارهاش کنم( آنگونه که روانشناسان توصیه میکنند)
و یا فولدری از گزارش بدبیاریهای روحی و کاری و مالی در کامپیوترم ایجاد کنم و همانجا بنویسم و تحلیلش کنم.
اصلا کاری به تکنیک ABC هم ندارم و نمیخواهم سراغش بروم.
حتی برایم مهم نیست که مغزم باز چه سناریوی احمقانهای راه انداخته برای آزار دادنم.
میخواهم فقط بنویسم
همینجا
برای تو
هماینجایی که دوستانم و یا رهگذرانی خاموش میخوانند.
فارغ از اینکه قضاوت خوبی بشوم یا بد (که اساساً برایم اهمیتی ندارد)..
هامون
وقتی حرف از قضاوت می زنم الزاما قضاوت بد، مدنظرم نیست.
(چرا که قضاوت خوب، گاهی سمی تر از قضاوتی بد است)
یادت باشد
اینکه مدام تو را خوب یا بد قضاوت کنند هر دو ظلمی تکرار نشدنی در حق توست
چون قرار نیست همیشه در یک ساختار مشخص، حرکت و رفتار کنی
نه تو عروسکی و نه جامعه و توقعات و کلیشههای اعصابخردکناش، عروسکگردان.
آنکس که بارها پایت را لگد کرده، ممکن است امروز بخواهد تو یا شخص دیگری را در آغوش بگیرد.
اویی که همواره، به تمام دوستانش کمک میکرده امروز شاید بخواهد همانها را کنار بگذارد.
کسی که وحشی و عصیانگر بوده، امروز ممکن است کمی ثبات و امنیت بخواهد.
و کسی که به خاطر عقاید مذهبیاش، سالها تو را اسیر کرده بود، امروز شاید بخواهد با تو مِی، بنوشد.
و به قول آن موزیک معروف همای: به تو چه؟
من هم نمیخواهم آرام و صبور باشم تنها به این خاطر که به این تصویر من عادت کردهاند و نباید خراب شود؛
یا همیشه حرف مفیدی در ذهن داشته باشم یا مودب و متشخص باشم.
من هم مثل هرکس دیگری عصبانی میشوم، خسته میشوم، مزخرف میگویم ( و مینویسم)
و به نظرم اشکالی هم ندارد.
( کسی درونم مرتب میگوید چیزی بنویس بلکه ارزش افزوده ای داشته باشد و جواب میدهم: برو به درک)
من آن آدم فرهیختهی ساکت و متفکر و آرام از نظر دیگران نیستم که همیشه بخواهد حرفهای مفیدی بزند.
بلکه گاهی هیولایی خسته و عصبانیام که به سختی خودش را آرام میکند
و از اینکه دیگران اینگونه ببینندش و کنارش بگذارند ابایی ندارد.
هامون،
تو بهتر از هرکسی در این سال ها من را شناختهای و شاید روزی که به این دنیا قدم بگذاری
و بالا پایینهای زندگی را لمس کنی ببینی؛
نه آدمهای خوب، آنچنان خوباند و نه بدیِ آدمهای بد، چندان فاجعه است.
شاید بهتر درک کنی هر آدمی فارغ از نقشش، یک فرد کاملا معمولی ست
با یک زندگی کاملا مزخرف که لحظات کوتاه شیرینی هم دارد و هر روز دارد جان می کند.
یا در خودش، یا در نقشاش.
خسته میشود و ادامه میدهد
زمین میخورد و ادامه میدهد
تنها میشود و ادامه میدهد
دستاوردهایی به دست میآورد و لحظاتی جشن میگیرد و باز ادامه میدهد.
و آدمها میآیند و میروند
و تو گویی روی تردمیلی قفل شدهای و محکوم به ادامهای در حالیکه تماشاچیِ تمامِ این آمد و شدها هستی.
هامون
دیشب نخوابیدهام (که برای من اتفاق عجیبی نیست)
ولی از صبح از این اتاق بیرون زدم و به اتاقی در شهری دیگر رفتم
تمام مسیجها و تماسهایم را بیجواب گذاشتم
حتی کامنتهایم از مصطفی، علی، نرگس، سمیه، نسیم، صادق و سایه را.
سه هزاربار طول این اتاق چندمتری را دست در جیب، قدم زدهام
ولی صدای این افکار نه تنها آرام بلکه خشمم بیشتر شده.
از آن وقتهایی است که اگر برهنه در خیابان تا صبح قدم بزنم ذرهای سردی هوا را نمی فهمم
چنانچه هنوز بخاریای در این اتاق خالی، نمیسوزد.
خشمم کلمه نمیشود وگرنه شاید تمام این کاغذها، تمام این اتاق، خانه و شهر با تمام درختان چنار خیابانش،
شعله میکشید و میسوخت (گویی از آغاز، وجود نداشته)
بلکه برعکس، این سکوتِ یخ زده، این واژههای خفه و خفتهی پرآبرو، و این زمستان بینهایت،
میدانم که روزی نه چندان دور، میشکند.
جاری میشود،
و پس از آن، دیگر هیچچیز چونان سابق نخواهد بود.
هامون
لحظهای که این نامه را میخوانی
فارغ از اینکه آرامی یا غمگین،
خوشحالی یا عصبانی
بیقراری یا کلافه
یادت باشد
مهم نیست که همیشه در تقلا باشی آنگونه که روزی بودهای باقی بمانی
و تاوان نقشی که دیگران از تو در ذهن دارند را تا پایان بپردازی.
مهم نیست که چطور قضاوت می شوی و یا دیگران چه می گویند
(بیکاران، همیشه، مشغولیتی جدید برای ذهن خود دست و پا می کنند تا بتوانند آن را پیش کسانی از جنس خود روایت کنند.
داستان سرایی را همه ما از اجدادمان به یادگار داریم!)
هروقت همهچیز یکنواخت شد، وقتِ آن رسیده بازی جدیدی را امتحان کنی
خوب و بد اش شاید چندان مهم نباشد!
(همان طور که قبلا هم گفتم «خوب» و «بد»نه آن گونه است که میگویند و نه آنچنان که تصور میکنیم.)
فقط «هامون» باقی بمان
چنانچه حالا که فکر میکنم، اکنونِ من، «شهلا»یی است که ذرهای از خشمش کم نشده
ولی به بد بودن و فراری دادنش اعتقادی ندارد و اجازه میدهد با او بماند
تا آنجا که آن تغییری که وقتش رسیده را بر جانش بنشاند.
اگرچه دردناک
و رامنشدنی.
پینوشت: تصویر تزیینیست! متعلق به یکی از جادهپیماییهایم در روزهااا قبل.
۷ نظر
وقتی مردم برخی چیزها را زیبا می دانند
چیزهای دیگر زشت می شوند.
وقتی مردم برخی چیزها را خوب می دانند،
چیزهای دیگر بد می شوند.
بودن و نبودن،یکدیگر را می آفرینند.
سخت و ساده یکدیگر را پشتیبانند.
#تائوت چینگ
مرز این تضادها و تناقضات، خیلی وقته داره برام از بین میره.
و نمیدونم چنین رویکردی «مفید»ه یا نه. چون اساساً خوب و بد، زشت و زیبا، مفید و مضر، وقتی خالی از معنا بشن، شاید تو رو به یه تماشاگر صرف بدل کنن. (نه اینکه نتونی بازی کنی و منفعل باشی) بلکه از روایتها و مفاهیم برساختهٔ این ذهن داستانسرا، رها میشی.
جنس دغدغههامون خیلی مشترکن!
شاید حتی مدل درد کشیدن هامون 🙂
آدما همونقدر که شبیه همن، منحصر بفردن! شاید موضوع یکی باشه ولی هرکسی روایتگر داستان خودشه. و این بین خیلی از آدمها مشترکه و تکرار میشه.
اینجاست که به اون یکپارچگی سیستم ممکنه فکر کنی(ذاتی که در نهایت تو رو به آدمهای دیگه وصل میکنه.)
نمیدونم از کجا شروع کنم ؛میدونی دقیقا تک تک کلملات رو با تمام وجود حسش کردم ؛ ولی لبام بسته است سکوت تمام وجودمه گرفته مثل اینکه حرف یه نفر رواز چشمام بخونی و کلی حرف و حس رد وبدل بشه و حالت خوب بشه بدون اینکه کلمه ای گفته بشه
در موزد قضاوت من به شخصه قضاوت کردن رو ازش فراری ام چند سالیه
خودم قضاوت رو مثل یه بومرنگی میبینم که پرتاب کردنش با منه ولی یه موقعی یه جایی که اصلا انتظارش رونداری و حواست نیست تو صورت میخوره (مثل یه سیلی) که همون موقع یادت میاد از کجا اومده و چرا خورده…
بومرنگ قضاوت، یکی از قشنگترین تعبیرهایی بود که تا امروز شنیدم. و تقریباً بهش باور دارم.
قضاوتت میکند
روزهاپشتیبان
شبها پیشران
میآید مدام
میروند مدام
حاکم کیست
او یا آن!
هر دو یکیست.
این یکی یا یکی فراسوی آن
شاید من ،شاید تو
هرکدامیک که تو باشد.
بیشاز هرکس
تا انتهایی که از توست
——————————————————–
…