سال ۹۹، سال بسیار عجیبی برای من بود و برای اولین بار است که هرچقدر به روزهای پایانیاش نزدیکتر میشوم احساس سرمستی میکنم. و شاید نخستین سالیست که آمدن عید را انتظار میکشم…جایی دور از تمام این سیسال سکوت.
نود و نه، برای من روزها و دقایق چالشبرانگیز زیادی داشت. کرونا، سیسالگی، مرگ، تنهایی، امید و دوستداشتن را توأمان تجربه کردم. با دوستانم خندیدم، چشم در چشمشان گریه کردم و دست زندگی را گرفتم و در امتداد این بیزمانی به راه افتادم.
دیدم تمام آنچه را از دیدنش میگریختم. برخی آنقدر سیاه و زشت بودند که حتی در عبور و رهایی از آنها دستانم آلوده میشد. و برخی به قدری سفید که از اینکه مدتها از درک واقعیتشان به سرابی دور و نامعلوم چنگ زده بودم شرمسار میشدم.
و بالأخره زندگی را جایی میان این دو یافتم. جایی بین بیم و امید، سفیدی و سیاهی، زشتی و زیبایی، بودن و نیستی…
سپس لباسی بلند و «خاکستری» را بر قامت این زن پوشانیدم و او را در مسیر ابهام و اضطراب و تجربه بدرقه کردم. جایی که نه سفید است نه سیاه. .نه صفر است نه صد.. نه جنون محض است و نه عقل مطلق.. ولی تمام آنچه است که میبایست باشد. لخت و عریان. و من بیپرواتر از همیشه به آنچه هست چشم دوختهام. بیآنکه بخواهم رنگی بر چهرهاش بپاشم تا شاید زیباتر جلوه کند.
این روزها بیش از پیش، وقتی به تماشای زندگی مینشینم به نوعی ناتوانی و بیهودگی در برابر امر واقع میرسم؛.. لحظات و اتفاقاتی که گویی هر آن، از دستانم میگریزد بیآنکه بتوانم کاری کنم. گردنبند «هیچ» که همیشه به گردن را دارم را میان دستانم میفشارم تا یادم بیاید عمر رابطهها، آدمها، اشیا و خویشتن روزی به پایان میرسد.
تا یادم بیاید «جهان و کار جهان، جمله هیچ بر هیچ است»…
تا یادم بیاید: نمیتوان برای نگهداشتن رابطهها، آدمها و اشیا، بیهوده تلاش کرد.
تا یادم بیاید که عمر، برف است و آفتاب تموز
تا یادم بیاید هیچ بودنم را
و زمزمه میکنم: «ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ»…
دفتر سرخپوستیام را برمیدارم و نقاشی میکشم و خطی شعر بر آن سنجاق میکنم. اضطراب ثانیهها میان خطوط و انحنای نقاشیام گم میشوند، آنگاه به تمام لحظات فلو شدن در زندگیام فکر میکنم…
به اینکه تمام این بیهودگیها و ناتوانیها و اجبارها میتوانند در این لحظات، به معنی برسند. هرچند تمام شدنی و ناپایدار…
و بعد به آلبرکامو فکر میکنم آنجا که میگوید:
«کارهایی هست که از سرعلاقه میکنیم و کارهایی که از سر اجبار به زیستن.»
به دوست نادیدهام میاندیشم آنگاه که در پاسخ به نامهاش نوشتم: «سعی میکنم کوه اجبارها را به پرِ کاهی از علاقه گره بزنم تا شاید زندگی، از تپش بازنایستد…»
گاهی شبهنگام، جایی بر فراز شهر مینشینم و به هیاهویی که در دل تاریکی، آرام میگیرد میاندیشم و مثل همیشه یکی از علاقمندیهایم این است که داستانهای آدمها و خانهها را از جایی که نشستهام و از میان سوسوی چراغهایی که یکی یکی خاموش میشوند حدس بزنم.
به دغدغههایشان، روزمرگیهاشان، عشق و اندوهشان، ترسها و تنهاییهایشان و تقلایشان برای زیستن میاندیشم…
همزمان دهها داستان در ذهنم نوشته میشوند… داستانهایی که آنقدر ورق میخورند تا کل شهر خاموش میشود…
دوباره بعد از سالها به واسطه دوستی پرت میشوم به سر و کله زدن با پرسشهای اگزیستانسیال… و غرق شدن در تنهاییهای عمیق وجودی بشر در هستی.
شعر رودکی در سرم میپیچد:
«با صدهزار مردم تنهایی
بیصدهزار مردم تنهایی»…
تمام چرایی آن سالها را بخاطر میآورم و به دنبال جوابهایم میگردم ولی امان از تنها یک پاسخ! با اصرار و تمنا به مغزم، تمام آنچه آن سالها مرا از این پرسشها و چالشها و یالومخوانیها رهانیده بود را فراخوانی میکنم..
چیزهایی به خاطرم میآید.. ولی بیش از آنکه از جنس پاسخ باشد شبیه نوعی تسکین موقتیست. چیزی که میدانم امروز دیگر جواب نمیدهد. پس شروع میکنم به بازتعریفکردن تمام آن پاسخها…
و این بشر کلهشق چه راههایی که برای بقا نمییابد!
قربانی، «شروع ناگهان» را میخواند و من یالوم را در ذهنم مرور میکنم آنجا که گفت:
«هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هریک از ما در هستی تنهاییم ولی می توانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همانطور که عشق، درد تنهایی را جبران میکند.»
و من دوباره آمادهی پرواز میشوم
از تمام قفسهای این دنیا
به آنجا که هیچ نیست…
۴ نظر
خوشحالم که برگشتی و برامون مینویسی، همینجوری رندم چک میکردم، الان دیدم دوتا پست جدید داری کلی ذوق کردم :)♥️
♥️
باید اعتراف کنم که یکی از بهترین یادنوشته های سال ۹۹ رو خوندم. و با خوندنش، ناخودآگاه یاد فیلم Voyage Of Time از ترنس مالیک، فیلسوف-کارگردانِ محبوبم افتادم. همین طور تیتر این نوشته منو یاد مجموعه اشعار نیچه با عنوان «اکنون میان دو هیچ» انداخت. گویی تمام ماجرای بودن همینه: سفری از هیچ به هیچ.
و در انتها مشتاقانه منتظر گزارش ها و دیدن های آتی شما از سفر به سوی هیچ هستم.
جواد عزیز، دیدن ردپای شما در کوچ، بسیار دلگرمکننده بود. ممنونم از مهر همیشگیتون نسبت به خودم. فیلمی که گفتید رو ندیدم و خوشحالم که الان یه گزینهی خیلی خوب دارم برای ساعتی فارغ شدن از این دنیا و مافیهاش.