خواندن «رنج بازگشت» اینیاتسیو سیلونه، آنهم زمانی که دیگر ایران نیستم حس غریبی داشت. شاید هر جملهاش دقایق طولانی مرا به دست خیال میسپرد و گاه به این فکر میکردم نکند من هم چونان روایتگر داستان دیر کنم؟ نکند زمانی بازگردم که دیگر چیزی باقی نمانده باشد؟
همواره به نقل از آن شاعر میگفتم «ناگهان چقدر زود دیر میشود». حالا این و دیگر سوالاتی چون «ارزشش را دارد؟» با هر خط این داستان، قوت میگرفت.
گاهی فکر میکنم آدمها میدانند دیر میشود و با این حال میروند. میدانند هزینهی مسیرشان بیش از دستاوردش است ولی میروند. نمیدانم خسته از ماندنند یا درمانده از ساختن.. شاید هم هیچکدام ولی تقدیر آنان را به جایی دور از تعلقات و خاطراتشان میکشاند.
مصداق آنچه ادوارد سعید راجع به تبعیدیها میگفت. او آدمها را به سه دسته تقسیم میکرد: یکجا نشینها؛ مهاجرها و تبعیدیها. یکجانشینها را افرادی میدانست که عقاید خود را تایید میکنند و شیفتهی خود هستند. مهاجرها را کسانی که در طول زمان تغییر کردهاند و خطی مشخص بین حال و گذشته کشیدهاند. افرادی که دیگر به این راحتیها تغییر نمیکنند. و اما تبعیدیها را افراد مرددی میدانست که مدام در حال حرکتاند و نمیتوانند به یک مکان مشخص یا به فردی خاص، تعلق داشته باشند. آدمهایی که هرجا بروند به مقصدی نمیرسند و همواره حس نقصان و ناتمامی با آنها وجود دارد و همراهشان قد میکشد. حسی که نمیتوانند آن را با کسی در میان بگذارند.
چندی پیش که این تعریف را خوانده و از آن برای دوستانم میگفتم در دل میدانستم چقدر به تعریف ادوارد سعید از تبعیدیها نزدیکم. حداقل از زمانی که خودم را شناختهام اینچنین بوده. حتی الان هم که در امنترین خانهام کوچ در موردش میگویم میدانم که نمیتوانم احساسی که داشتهام را آنگونه که بوده توضیح دهم. باور دارم که هیچکس جز یک تبعیدی، هرچقدر هم تلاش کند نمیتواند احساس و زیست یک تبعیدی دیگر را درک کند. به قول حضرت سعدی، «که حال غرقه در دریا چه داند خفته بر ساحل…»
و گاهی برای بیان بعضی احساسات و زیستها واژهای وجود ندارد. نمیتوانی قفسه سینهات را بشکافی و آن خالی وجودت را نشانشان دهی. یا سرت را باز کنی و آنها را با انبوه سوالات بیجواب و سکوتی عمیق که در پیشان میآید آشنا کنی. سوالاتی که هرکدام گویی تو را به سالها تأمل وا میدارند. سالهایی که خود، فریبی پنهان به دست مفاهیمی قراردادیاند.
چندروز پیش به نقل از همین کتاب نوشته بودم: به راستی رفتن چه مفهومی دارد؟
«چه بسیارند کسانی که در یکجا میمانند و همانجا میمیرند، و سراسر زندگی را با آرزوی جزیرههای دوردست و شهرهای دستنیافتنی میگذرانند. و در عوض، غم دوری از وطن، همیشه چون خوره مهاجران را آزار میدهد.»
دوستی پرسید: وطن کجاست؟ هرجا که بهدنیا بیاییم وطنه؟
سالها بود به این سوال فکر میکردم. و اینبار تنها زمانی بود که در دورترین نقطه به این پرسش، پاسخ میدادم…
گفتم: «وطن به باور من جاییست که خاطرات خوب آدمی با آن گره خورده. همچنین خاطرات بدی که تلاش کرده از آنها جان سالم بدر ببرد.جایی که دلت برایش تنگ میشود علیرغم اینکه نشانههای زیستن هر لحظه در آن کمرنگ و کمرنگتر میشوند.»
و بسیاری از حرفهایی که به سختی قورت دادم و به زبان نیاوردم…
لاتزارو-آن پیرمرد سوسیالیست- زمانی که اینیاتسیو میخواست دهکدهاش را ترک کند به او گفت: برو و این سرزمین فلکزده را فراموش کن. خوشبهحالت که هنوز جوانی و میتوانی فراموش کنی.
و او مصرانه قول میداد که چیزی را فراموش نخواهد کرد.
دستآخر این پیرمرد فقیر و خردمند بود که میدانست زندگی چقدر راحت دست آدم را میگیرد و جایی مینشاند که تمام قولها اگر نه کامل به فراموشی، دستکم بسیار کمرنگ خواهند شد.
و پسرک، بیست و پنج سال بعد و به قولی بیست و پنج قرن بعد، آن هم نه کاملا خودخواسته، بلکه برای دیدن همبازی کودکیاش- دختر همان پیرمرد- دیر میکند… دو روز پیش از رسیدنش در بدترین شرایط برای همیشه این دنیا را ترک گفته بود.
حتی پیرزنی دهاتی از اهالی آن دهکده این را به خوبی دریافته بود که وقتی در کلهای پر از معلومات شده باشد دیگر جایی برای چیزهای دیگری که قبلا توی سر آدم بوده، باقی نمیماند..
چیزی که بسیاری انتلکتهای امروزی نمیدانند و نمیخواهند بدانند…
من به جای معلومات، میگویم دغدغههای جدید، شرایط و محیط جدید و به طور کل، زیست جدید، جایی برای باورها و دغدغهها و رویاهای گذشته باقی نمیگذارد و اگر بماند، سهمش ناچیز و شاید دور و دستنیافتنی باشد.
روز به روز فاصلهی زیست واقعی و ذهنی آدمی زیاد و زیادتر میشود تا جایی که یا دیوانه میشوی و تنها با خیالاتت سر میکنی و یا آنقدر غرق روزمرگی میشوی که خاطرات و قولها و آرزوهایت به دوردست خیال سپرده میشود و آنکه میپندارد این دو باهم و درکنار هم میتوانند ادامه یابند، نه این را خواهد داشت و نه آن را. شاید این هم تناقض مسخرهی دیگری باشد که جدی نگرفتیمش.
پینوشت یک: هرآنچه گفتم بخش کوچکی از پریشانفکری این روزهایم راجع به مهاجرت به لحاظ جغرافیایی بود وگرنه مهاجرت ذهنی و پاککردن مرزهای سرزمینها، مقولهی دیگریست که فعلا جایی در حرفهایم ندارد.
پینوشت دو: این لحظه را-که آن را به تقلید از سیلونه «رنج بازگشت» نامیدم- غروب دیروز به من هدیه داد:)
۴ نظر
“نمیدانم خسته از ماندنند یا درمانده از ساختن..”
۸ ماهه دارم این شرایط رو زندگی میکنم.😕
خط به خط این نوشته روزگار ما مهاجران بود.
وطن جاییست که در شما ساکن است…
درود،
با گذر زمان، درک اولیه آدمها دستخوش تغییراتی میشود، حتی مفهوم بودن و پریشانی، مهاجرت، تبعید، و هرآنچه در ذهن باشد پندارهای متفاوت از گذشته خواهد یافت.
در خروج از دیوارهای دفاعی خود، زمانی که به تراژدی پناه میبرید و خود را راغبتر از قهرمان دردمند تراژدی برای درک رنجشها نشان میدهید، جهان شما در ظلماتی خودخواسته فروخواهد رفت.
اما نقش دانستن و ندانستن چیست؟
اگر بدانیم که نمیدانیم و اگر ندانیم که میدانیم چه؟ اگر مفاهیم را، درک رنجشها را، دیر بفهمیم چه؟
دیر کردن نوعی خیانت است، گاه به مفاهیم، گاه به خود و گاه به دیگری… گاهی حتی اگر از سرنوشت خود آگاه باشیم باز هم برای تغییرش دیر خواهیم کرد و این بارزترین نوع خیانت در ذات بشر است.
به نظر شما هر نوع آگاهی که دیر به انسان برسد، در واقع پایههای ناآگاهی را نمیسازد؟ و چه رنجشها که در ناآگاهی پس از آگاهیهاست… که گاه آگاهی فرجامی جز تلخی به ارمغان ندارد.
به یاد فرمانی در معبد آپولون میافتم:
“خود را دریاب”
دیر کردن هرگز زمان را به عقب برنمیگرداند.
لذت بردم!
نمیدونم چی بگم فقط کامنت میذارم… کامنت خالی