…سفرها قابلهی افکارند. مکانهای اندکی به اندازهی هواپیما، کشتی یا قطار در حال حرکت منشأ گفتگوهای درونی هستند. گویی همبستگی غریبی میان چیزی که مقابل چشممان قرار دارد و افکار درون ذهنمان وجود دارد: گاهی افکار بزرگ به مناظر عظیم نیاز دارند و افکار جدید به مکانهای جدید. ظاهراً افکار درونی که به درجا زدن گرایش دارند با گذر سریع مناظر به تحرک در میآیند. شاید ذهن زمانی که باید بیاندیشد از فکر کردن باز میایستد. این کار همان اندازه فلجکننده است که مجبور بشویم ناغافل لطیفهای بگوییم یا لهجهای را تقلید کنیم. فکر کردن زمانی که بخشهایی از ذهن به کارهای دیگری مشغول میشود بهتر انجام میگیرد، مثلاً با گوش دادن به موسیقی یا تماشای ردیف درختهای کنار جاده. گویی آهنگ موسیقی یا منظره برای لحظهای آن بخش عملی، عصبی و خردهگیر مغز را که به هنگام برآمدن فکر دشواری در ناخودآگاه، تمایل به بسته شدن دارد و از خاطرهها، نیازها و افکار اصیل و درونگرا دور میشود، منفک میکند و در عوض افکار شخصی و سازنده را ترجیح میدهد..
این پاراگرافی از کتاب هنر سیر و سفر آلن دوباتن است که هفت سال پیش خواندم(اینجا در موردش نوشتم)؛ امروز اتفاقی آن را ورق میزدم.
کمتر متنی خواندهام که انقدر دقیق احوالات و چرایی یک کولیِ دیوانه سفر را تعریف کند.(واضح است که خودم را میگویم).
تا یادم میآید در حرکت بودم؛ چونان باد، رها و آزاد میچرخیدم و ایستادن برایم مصداق مرگی تدریجی بود، حتی اینروزها که ناگزیر به سکون شدهام بازهم به ماندن عادت نکردهام.
عرصه را که بر خود تنگ میبینم چشمانم را میبندم و خود را به دست خیال میسپارم؛ آنوقت به هرجا که میخواهم سفر میکنم. آنقدر پیش میروم تا افکارم باور کنند در حرکتم، و این انبوه حرفهای ناگفته و رویاهای به بار ننشسته، مجالِ زایش بیابند. رها شوند از بند این تن و به پرواز درآیند و من نیز احساس سبکی کنم.
ـ به تمام کافههایی که فرصت نشد بروم میروم و امریکانویی سفارش میدهم و یکی از کتابهایی که هیچگاه شروعش نکردم را میخوانم.
ـ خسته از خواندن، سیگاری دود میکنم و به روزهایی که گذشت میاندیشم.
ـ تمام نامههایی که به بعد موکول کردم را مینویسم.
ـ با آدمهایی که نشد آشنا شوم دیدار میکنم.
ـ گاه شبانه پیاده در کوچه پسکوچههای پراگ به راه میافتم.
ـ ظهر که همه مغازهها میبندند و خیابانها خالی از آدم میشود پشتبامی پیدا میکنم و به تماشای خانههای کاهگلی یزد مینشینم.
ـ خود را میانهی انقلاب میبینم با روسریای آتشزده در دست و چهرهای مصمم که از سرما ترک برداشته.
ـ بعد میبینم مردم میرقصند و شادی میکنند و من لیوانم را بالا گرفته و تمام چهره میخندم.
ـ افکارم را میگیرم و میبرم به ارتفاعات مازندران. همآنجا که سالهای طولانی همدم خلوت و مأمن پریشانیهایم بوده. روی تپهای مینشینم از دور به تماشای آسمان.
ـ حالا بر فراز ابرها پرواز میکنم، لحظاتی پیش از طلوع آفتاب.
ـ برمیگردم به کودکی و در ایوان خانهی قدیمی مینشینم و نفسی تازه میکنم.
ـ دوباره به راه میفتم، در فرودگاه گوشهای میایستم و داستان آدمها را در ذهنم میسازم. اشکها و لبخندها و خداحافظیهایشان را تماشا میکنم؛ میشناسم او را که میرود که برنگردد و آنکه سفرش کوتاه است. او که ناگزیر از رفتن شده و آنکه این پا آن پا میکند و هنوز مردد است.
ـ سوار مترو میشوم از تجریش به انقلاب و از کناک به آلسانجک! روی شنهای ساحل دراز میکشم و چشم باز میکنم.
دوباره در اتاقمم. رو به سقف اتاق و لوستر سبز گردی که از آن آویزان است و گاه میچرخد و فکرم را به اتاق بازجویی میکشاند…
دوباتن راست میگفت: سفرها قابلهی افکارند…
۳ نظر
اگر تو پای نداری سفر گزین در خویش کز چنین سفری گشت خاک معدن زر
+ ته مانده آخرین بلیطم را نگاه کن!
– شرکت مسافربری…
+ تاریخ رو بخون.
– سه سال پیش
+ دقیقتر بخون!
– سه سال و هفت ماه و چهارده روز پیش
+ همین تاریخ بنویس روی سنگ قبرم! من تو این روز مردهام….
یه بزرگی نوشته بود، ممکنه در آغازِ سفر شما حرفی برای گفتن نداشته باشید، ولی در پایان، سفر از شما یک نویسنده میسازه..
بیخود نیست که نویسنده ای..