سهسالی می شد که در جستجوی تو، به هر آنکس که گمان می بردم می تواند ردپایی از تو بیابد، نشانی ات را سپرده بودم.
-سال ۷۶ معلم مدرسه ی جامی بود. همان مدرسه ای که دوسال بعد، خرابش کردند و شد خانه ی معلم. خانم شجاعی صدایش می کردیم اما یادم است روی دفترش یکبار نامش را خوانده بودم: شهناز.
بیست و یک سال از آن روزها می گذرد و من مدام به ذهن خاطراتم فشار می آوردم آیا نامش را واقعا دیده ام یا چنین به نظرم می آید.
تا اینکه امروز به محض اینکه پایم به این شهر رسید نامش را روی دیوار خیابان، میان اعلامیه ها دیدم.
خشکم زد، پاهایم سست شد، احساس درد عمیقی در قلبم کردم که مرا همان گوشه ی خیابان نشاند.. من بالاخره پیدایت کرده بودم. ولی ۷ روز پس از آسمانی شدنت…
دیگر هیچ چیز نشنیدم و ندیدم.. سرگردان زیر باران قدم می زدم و بعد از آن ساعت ها به سقف اتاق خیره بودم و ناگاه جنونوار زیر گریه می زدم. تو خود من بودی. بخش عظیمی از من که تمام این سالها زیسته بود و حالا شاید سوگوار خود بودم.
فلش بک می زنم به تمام سال هایی که گذشت.
+خانم اجازه؟
_بفرمایید
+میخواهم برایتان انشا بخوانم.
_شهلاجان لطفا فقط بلند و شمرده مثل همیشه که آخر کلاس هم بشنوند.
+چشم
(شروع می کنم با هیجان و استرسی که هنوز پس از سالها در وجودم موج می زند.)
موضوع انشا: زندگی خود را چگونه گذراندید؟
به نام خدا
شهلا صفائی هستم، تازه امسال پنج سالم تمام می شود، بسیار سر به زیر و خجالتی هستم و به سختی با آدم ها حرف می زنم و یا دوست پیدا می کنم. البته تا الان دوستم، بنیامین بوده که دو سال از من کوچکتر است و گاهی اوقات البته دعوا می کنیم که بیشترش تقصیر من است ولی اگر بخواهد مرا بزند آن هم برای اینکه حقش را بگیرد من جیغ میکشم و بابا که مثل پلیس فیلم های ایرانی، آخر ماجرا سر صحنه می رسد حق را به من می دهد. شاید هم می فهمد تقصیر من است و حتما چیزی می داند از این امتیاز دادن هایش و من با نگاه پیروزمندانه ای صحنه را ترک می کنم.
می گویند امسال باید به کودکستان بروم. کودکستان جایی است که بازی می کنیم و نقاشی می کشیم و دوست پیدا می کنیم و معلم در تمام این ها نقش دارد، یک چیزی شبیه مدرسه ولی نه به آن جدیت.
وارد محیط جدید و شلوغ و سیرک مانند کودکستان که می شوم خودم را می بازم، با لبخندی زورکی که میخواهم ترسم را پنهان کنم از مامان جدا می شوم. معاونمان که تازه با او آشنا شده ایم سر صف، با رقص و خنده بالا و پایین می پرد که وانمود کند در این سیرک به ما خیلی خوش می گذرد. سر کلاس هم وضع بهتری را تجربه نمی کنم. می گویند زنگ خمیربازی ست و من خمیرهایم را برمیدارم و علی رغم اینکه می دانم اگر رنگ هایش را قاطی کنم رنگ خاکستری احمقانه ای می گیرد و دیگر خبری از آن همه رنگ نیست، همینکار را میکنم. زنگ بعد نقاشی است و همان را که می گویند انجام می دهم. معلم می گوید و من لال و مطیع، انجام می دهم. زنگ تفریح خوراکی هایم را می خورند و من گرسنه به خانه می روم. فردا و فرداهایش هم همینطور. بدترین قسمت ماجرا آن جایی ست که می بینم بچه ها زنگ تفریح آب بازی می کنند و می خندند و معلمان با خنده جدایشان می کنند. یک روز من هم خودم را عمدا خیس می کنم با این تصور که با معلم ها بخندیم. با داد و بیداد به خودم می آیم و می بینم در محاصره ی بچه های کلاس، معلممان با حالتی سرزنش وار، فرم کودکستان را از تنم در می آورد و بچه ها به من می خندند. از آن روز از معلم و آن فضای تبعیض وار کودکستان متنفر می شوم، ولی مودب و منظم عین یک ربات، بدون غیبت تمام کلاس هایم را می روم گویا چیزی جز این در برنامه ریزی مغزی ام وجود ندارد.
یک دوست در آن سال پیدا می کنم و بعدا گمش می کنم چون در یک مدرسه نیستیم. ولی هنوز هم بهترین جا را در خاطراتم دارد چون آن فضای تنفرآمیز را برایم تحمل پذیرتر می کرد.
سال بعد شش سالگی ام تمام می شود و باید وارد مدرسه شوم. انگار دنیا را می خواهند روی سرم خراب کنند. هیچوقت چشمان معصوم روز اول مدرسه را که سعی می کردند اشک نریزند از یاد نمیبرم. به خوبی به خاطر دارم، یک دسته گل اندازه ی نصف قدّم به دستم داده بودند که مثلا بگویند مدرسه چیز خوب و لطیفی است و حالا باید آن عکس را در هزاران پستو پنهان کنم انقدر که گناه داشت آن کودک بی خبر داخل عکس.
مدرسه شروع شد و معلمی داشتم که فکر میکنم حتی الان که بیست و یکسال از آن روز می گذرد با تمام وجود نمی بخشمش انقدر که با من بدرفتاری می کرد. هربار اسمم را صدا می زد دلم می خواست بمیرم چون جلوی میزش که حاضر می شدم همیشه چیزی داشت که مرا سرزنش کند و من فقط نگاهش می کردم و سرم را به نشانه ی چشم به زورگویی هایش تکان می دادم. آن روزها مدرسه جای بچه های خوش سر و زبان و شیطان و بازیگوش بود؛ آنها که یاد گرفته بودند شیرین زبانی کنند و تکراری و ساکت نبودند. ولی من هم تکراری بودم و هم ساکت. نه سر و زبان داشتم و نه می توانستم حقم را بگیرم. قابل تصور است که چه روزهای جهنمی ای داشتم. یک روز ریاضی داشتیم و آنقدر از فضای کلاس و معلم و مدرسه منزجر شده بودم که با خودم گفتم هرچه دلم بخواهد در جواب جمع و تفریق های ریاضی می نویسم. البته همینکار را هم کردم. حتی محض رضای خدا یکی از تمرین ها را هم محاسبه نکردم و هرچه دلم میخواست و به نظرم قشنگ می آمد می نوشتم. آن روز ریاضی شدم ۱۲ (آن ۱۲ هم شانسی بدست آمده بود) وجلوی کل کلاس سکه ی یک پول شدم و این عصیان کودکی که فقط نشانه ی اعتراض من به بدرفتاری ها بود دلیل دیگری شد برای سرزنش کردنم! هیچوقتم که برای نماینده ی کلاس انتخاب نمی شدم انگار اصلا معلم مرا نمیدید!
از آن پس سعی کردم دیگر اعتراض نکنم چون فایده ای که نداشت فقط به سرزنش هایم اضافه می کرد. تمام نمراتم همیشه بیست بود و رتبه اول مدرسه شدم که همان موقع هم برایم افتخاری نداشت آن کارنامه یبی خلاقیت تکراری. هفت سالم تمام شد و من وارد کلاس دوم شدم. کلاسی که تو معلمش بودی.
همان روزها بود که تمرین خط را با نگاه کردن یواشکی به دستخط بابا شروع کرده بودم و تقلیدهایم در املاهایم لو می رفت. جایی که نباید با خط شکسته می نوشتیم و من که هنوز هشت سالم هم نشده بود، به خوبی آن را اجرا می کردم. یک روز گفتی به مادرت بگو بیاید مدرسه و باز هم دنیا روی سرم خراب شد. البته دیگر عادت کرده بودم در طول دو سال قبلش. آن روز مأیوسانه سعی کردم بفهمم چه چیزی به مامان می گویی که شاید زودتر خودم را برای توبیخ آماده کنم. داشتی می گفتی شهلا خط را از چه کسی تقلید می کند و استعداد عجیبی دارد و من تا حالا شبیه او را ندیده ام در این سن. راستش من آن روز نفهمیدم این حرفها خوب است یا بد، همینکه عصرش با اخم مامان مواجه نشدم فهمیدم چیز بدی اتفاق نیفتاده است یا دست کم فراموش شده است. روزها گذشت و من مثل ربات درس جواب می دادم و به گفته ی معلم های دفتر مدرسه، زیادی باهوش بودم( البته من به چنین چیزی اعتقاد نداشتم) باهوش بودن در آن زمان، مسلما هوش ریاضی را شامل میشد که برای منی که خجالتی و درونگرا بودن توأمان، بلاهای زیادی به سرم آورده بود دستاورد بزرگی محسوب نمیشد. ای کاش مدرسه و خانواده آن روزها درک بیشتری از هوش هیجانی داشتند تا شاید مدرسه انقدر رنج آور نمیشد. ولی تو از تمام معلم ها بیشتر می دانستی. همه ی آنچه من دو دهه بعد در لابلای انبوه کتاب هایم فهمیدم تو در آن فضای بسته و منسوخ می دانستی. یک روز صدایم زدی و برخلاف معلم کلاس اول دبستان که مرا مجبور می کرد جلوی میزش بایستم تا اقتدارش را بیشتر به رخم بکشد تو به من گفتی بیا کنارم.
_ چشم
+شهلا می خوام یه چیزی بهت بگم
_ خانوم اجازه!
+ نه نگران نباش، خبر خوبیه
_ چشم
+ شهلا میشه نماینده ی مخصوص من باشی؟
_ (قسم می خورم این حرف برایم از نشان حاکم بزرگ، میتی کومان ارزشمندتر بود. چون همیشه آرزویش را داشتم، اصلا پرستیژ عجیبی داشت.)
ولی سکوت کردم و با چشمان متعجبم نگاه کردم.
+ شهلا قبول می کنی؟
_ من خانوم؟ من؟
+ بله تو. تو بهترین شاگرد منی.
_ خانوم متشکرم
+ فقط قول بده مثل یک راز بینمون بمونه تا من رسمی معرفیت کنم
-چشم
و از آن روز دنیای من عوض شد. اعتماد بنفس از دست داده ام را بازیافتم. مرتب از من تقدیر شد و توانایی هایم را شناختم و پرورش دادم. از آن روز به بعد همه می خواستند با من دوست شوند و من دیگر تلاش مضاعفی نمی کردم برای نزدیک شدن به آدم ها. از آن روز، کوچکترین سخنران مدرسه شدم. در مسابقات خطاطی و نقاشی کوچکترین برنده و نفر اول دوره های مختلف بودم. از آن روز به بعد برای خیلی تصمیم های اساسی، رکن اصلی مشورت بودم و خیلی ها روی من حساب می کردند. در تمام مسابقات علمی، رتبه اول بودم که فقط برایم لبخندی عمیق بهمراه داشت و نه افتخار و غروری که هیچگاه نشناختمش.
از آن روز به بعد عاشق مدرسه شدم و بعدها عاشق کتاب و ورزش. در المپیادهای علمی رتبه اول بودم در مسابقات ورزشی و ملی مدال های طلای زیادی آوردم و همه از آن روز شروع شد. حتی وقتی فهمیدم ته این نظام آموزشی چیزی نیست ودرس را بوسیدمو کنار گذاشتم باز هم حاصل شناخت عمیق خودم از آن روز به بعد بود. زندگی را در این سالها عمیق تر فهمیدم و زندگی اش کردم. راستی خانم اجازه! چندروز پیش دوستان و هم تیمی هایم قهرمان آسیا شدند. دوستانی که سالها کنار هم تلاش کردیم و هیچگاه خستگی ودشواری مسیر تسلیممان نکرد. من از یک جایی به بعد مسیرم را تغییر دادم و کارهای زیادی را تجربه کردم و هربار سراغ تجربه ی جدیدی از این زندگی رفتم و بزرگترین دستاورد تمام سالهای زندگی ام «عشق» بود. عشقی که اولین بار تو در قلبم کاشتی و بعد از بیست و اندی سال زندگی عمیقا شناختمش. کسی که امروز هستم را دوست دارم و تمامش را مدیون توام. این سه سال در جستجویت بودم تا دستت را ببوسم و بگویم خانم شجاعی جان، تو هنرمندترین معلمی بودی که شناختم؛ تو زندگی مرا عوض کردی ومن تا زنده ام، به تو مدیونم. امروز میان اشک هایم برایت آرامش می خواهم. آرام و آسوده بخواب. هرجا هستی حتم دارم بهترین جای این جهان است. دلم برایت تنگ شده و امیدوارم یک روز من هم مثل تو معلم اخلاق و عشق باشم. یک دنیا حرف با تو دارم که برایت بعدا می گویم، فقط قول بده مثل یک راز بینمون بمونه!
پایان
اردیبهشت هزار و سیصد و نود و هفت
۱۷ نظر
روح بزرگوارشون قرین آرامش …
غرق در خط به خط نوشته ت شدم. از دیدن اسم عزیزی روی اعلامیه دلم لرزید،برای بنیامین دلم سوخت و به پدری که نگاه پیروزمندانه را در چشمهایت آفرید آفرین گفتم.با تصور دسته گلی به اندازه ی نیم قد خندیدم و برای دختری که توی عکس گناه داشت …. خسته از تبعیض شدم و معلم کلاس اول ،معلمهایی را به یادم آورد که ثابت کردند معلمی برای خیلیها عشق نیست فقط یک شغل است !
اما
در پایان آرزو کردم منشأ تغییر باشم
منشأ تغییر ، خالق یک حس خوب ماندگار
ممنونم سمیه جان . تو همیشه منشأ تغییر و خالق حس خوب برای اطرافیانت بوده و هستی.
روحشون شاد
بدترین جست و جوی دنیاست ، جست و جویی ک به ی اعلامیه ختم بشه
اخر راه را یاد ادم میاره
مثل همیشه قلم ت خیلی جذاب بود
کودک خجالتی دیروز ، معلم عشق و اخلاق امروز و منشا تغییری
ممنونم ازت ک هستی
تو همیشه به من لطف داری لیلا. امیدوارم به این تعاریف روزی نزدیک بشم.
دوستی همیشه می گفت: «خیلی زود، دیر میشه» .. و من در اون لحظه ی تلخ، مدام این جمله رو با ناباوری تکرار می کردم.
نوشتت بردم ب سال های دور سال های که با نفرت میرفتم مدرسه و هیچ وقت هم پشتیبانی نداشتم توی مدرسه و میدونی بچه ها وحشی بودن اولین دوستم رو پنجم دبستان بود بعدش راهنمایی ی دوست پیدا کردم و دبیرستان هم ی دوست داشتم میشناسیش هیچ وقت هیچ کس هم تلاشی نکرد باهام دوست شه بهر حال دوران بدی بود ولی ناراحت شدم آخر جستجوت تلخ بود ی معلمی که خیلی برام عزیز بود معلم ایتالیاییم بود که هر روز داره رو به جلو میره و پیشرفت میکنه تو کارش
آدم های باهوش و نابغه ای چون تو، تن به سیستم آموزشی منسوخ نمی دن، چنانچه مصداقش در مقاطع مختلف تحصیلی ت به چشم می خوره.
امیدوارم به زودی با پشتکاری که ازت سراغ دارم، در بالاترین سطح رشد و پیشرفت ببینمت استاد ایتالیایی باسواد و هنرمند.
اولش که کل اش رو دیدم با خودم گفتم کوتاهترم میتونست باشه
وقتی تا آخرشو بدون پلک زدن خوندم فهمیدم هیچ چیزی به جز این نباید می بود
نه یه یک کلمه کمتر نه بیشتر
فکر میکنم تا امروز اولین باری بود که انقدر عمیق و لطیف با احساست توی نوشته ات همراه شدم
حسی که من هم تجربه اش کرده بودم.حس «پیدا کردنخود» و «آدمی که چنین حسی رو بهت القا میکنه».
حس اینکه منهم میتونم..حتی خیلی بهتر از دیگران..
بغض الانم بخاطر اینه که فکر میکنم مدتیه دیگه این حس رو در مورد خودم از دست دادم. ولی هنوزم میتونم بفهممش
امیدوارم معلمت هرجا هست لبخند بزنه
مطمئنم که همیشه و تا لحظه آخر به داشتن شاگردی مثل تو افتخار میکرد
ارزومیکنم حسی که نهالش رو خانم شجاعی در دلت و ذهنت کاشت همیشه همراهت بمونه و هر روز پربارتر باشه
ممنونم از همراهیت و این همه لطفی که به من داری. امیدوارم لایق این تعاریف باشم.هرجا هستند می دونم که تمام این ها رو همون لحظاتی که می نوشتم می خوندن. به هرحال، امیدوارم به من کمک کنند که مثل خودشون، اخلاق و عشق رو اولویت هر امکان و شغلی قرار دهم.
مطمئن هستم همان شهلای کوچک ، این روزها خانم شجاعی خیلی از افراد دیگر می باشد.
تاثیر گذار و سرنوشت ساز…
بودن شما و خانم شجاعی ها ، یعنی زندگی میتواند به زیباترین شکل، همچنان جریان داشته باشد…
ممنون که هستید….
جناب دکتر، سپاسگزارم از مهر و توجهتون. اینکه بتونم روزی مسیر ایشون رو ادامه بدم منتهای آرزوی منه. و شاید منتهای آرزوی هر معلمی این هست که روزی شاگردش، از او جلوتر باشه. و این عشق و سخاوت،چیزیه که ایشون رو برای من جاودانه کرد.
پروانه ها در پیله دنیا را نمی فهمند
تقویم ها روز مبادا را نمی فهمند
دریا برای مردم صحرا نشین دریاست
ساحل نشینان قدر دریا را نمی فهمند
مثل همه ما هم خیال زندگی داریم
اما نمی دانم چرا ما را نمی فهمند
از روز اول با تو در پرواز دانستم
پروانه ها در پیله دنیا را نمی فهمند
فرسنگها از قیل و قال عاشقی دورند
هند و سمرقند و بخارا را نمیفهمند
چاقو بهدست مردم هشیار افتاده
دیدار یوسف با زلیخا را نمیفهمند
از روز اول با تو در پرواز دانستم
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند…
?
همین خاطره و همین جرات بیانش به این شکل, نمایش بیرونی و عمیق یک «آموزه یا تاثیر» است. لذت بردم و رفتم سراغِ معلمهای زندگی خودم…
ممنونم که با ما به اشتراک گذاشتی.
مرسی از حسن توجهت و اینکه وقت گذاشتی. معلمهای واقعی زندگی هرکدام از ما، اندکاند ولی جاودانه.
شهلا جانم
انگار یه دور من جای تو بودم با خوندن این متن اما با این تفاوت که من هیییییچ معلم و مربی ای نداشتم که بهم این عشق رو بده، هیچ وقت یه موری نداشتم ، هیچ وقت این حس رو تجربه نکردم هیچ وقت نه معلمی برام “خاص” شد نه من برای معلمی و حسرت اون عشق مربی و شاگردی رو باید به گور ببرم و تو خوشبختی شهلا تجربه ی عمیق این حس در دوران کودکی فوق العاده ست!
میخوام کودکیتو بقل کنم چقدر دوستت دارم شهلا کوچولو!
شهلا روحشون در آرامش باشه و با نوشته ای که تو نوشتی مطمئنم هست، من تو تصورم بالهای اون معلم رو دیدم:)
شهناز دوست داشتنی! دنیای یه کودک رو ساختی!
دیشب که کامنتت رو خوندم، حس عجیبی رو تجربه کردم. ترکیبی از بغض و هیجان. مریمی که هم سن من شد و باهام همراه و همبازی و رفیق شد و کنار خاطرات و تنهاییم قد کشید. تو بی نظیری مریم. شاید موری نداشتی ولی خودت مربی و موری خیلی هایی که شاید ندونی؛)
ممنونم از وجود ارزشمند و تکرارنشدنیت توی زندگیم.
اون شهلا کوچولو و شهلای الان، به وجود دوستان و مربی هایی که جهان درونش رو ساختند همیشه مدیون و مفتخره.
زیبایی اندوهگین
ذره ذره ی متن رو با وجودم لمس کردم
خیلی زیباست خیلی و گشتنی که به اعلامیه ختم میشود چقدر اندوهناک
ناگهان چقدر زود دیر میشود قیصر امین پور میگه
قلم بسیار جذاب و گیرایی دارید
خوشحالم که کوچ من از دنیای واقعی به دنیای مجازی منو به کوچی دیگر از دنیای مجازی به دنیای واقعی رسوند
مانا باشید خانم صفائی
دوست عزیز، ممنونم از حضورتون و نظر لطفی که به من دارید.
باعث خوشحالی منه که کوچ شما به سرزمین من، تجربه های خوبی براتون بسازه:)