با خودم عهد کرده بودم که اگر روزی سه هزار کلمه ننویسم حق حتی واژهای نوشتن در شبکههای اجتماعی را به خودم ندهم.
روزهاست که نوشتنهایم به راه است ولی وقتی به کاغذهایم نگاه کردم هیچکدام رنگ و بوی زندگی نداشت.
یک سری متون تخصصی که منتظر بودند در زمان و مکان مناسبش، فریاد شوند.
فهمیدم اگر روزی ده هزار کلمه هم بنویسم ولی یک جمله از زندگی و احوالاتم در آن نگفته باشم، برایم حساب نیست.
پس به جای کاغذ و قلم، که مخصوص تمرکزهای طولانی و سر و کله زدن با مقالاتم است،
کوچ را باز میکنم که چونان همیشه، بیقید و پروا بنویسم.
نوشتههایی که هر واژهاش برایم حساب میشود و به جانم مینشیند چون زندگیاش کردهام.
نه چونان جملههایی که منتظر در صف ایستادهاند و میدانم وقتش که برسد، شاید خیلیهایشان سلاخی شوند.
این روزها حالم در قرنطینه با کتابها و رویاهایم خوب است.
گاه با دوستانم حرف میزنم و یا موضوعی را به بحث میگذارم و از شنیدن آدمها و دیدن تفاوتهایشان شگفتزده میشوم.
حتی آنهایی که نمیتوانند نظر مخالفشان را به درستی ابراز کنند برایم جذاباند.
با حوصله برایشان موضعم را توضیح میدهم و طناب ابهام و کجفهمی را از گلویشان باز میکنم
و میبینم خشم افسارگسیختهشان به ناگاه، فروکش میکند و این بار از در صبر و دوستی وارد میشوند.
البته همیشه آنقدرها صبور نیستم، هرچند به یمن بازیهای روزگار، امروز در آن ید طولایی دارم.
ولی خب، همیشه خود را با آدمها به چالش میکشم.
مثلاً به خودم میگویم جواب این خشم، یا خشم است و یا سکوت، ولی اگر توضیحی خالصانه باشد نتیجه چه میشود؟
الان باید رفت، اگر بمانم چه؟
در این لحظه باید پاسخ دهم و از خود دفاع کنم، ولی اگر سکوت کنم چه میشود؟
درست نیست اگر الان حرف دلم را ابراز کنم، ولی اگر بگویم چه اتفاقی میافتد؟
درواقع، تمامی آنچه جزو نبایدهاست را انجام میدهم.
تمامی آنچه گفتهاند با انجامش متضرر میشوم.
تمامی آن ریسکهایی که جزو حساب کتابهای یک رابطه (از هرجنسی) نیست.
و نتیجه را به تماشا مینشینم.
آدمها را…
و نوع تصمیمگیری و انتخابها و بازیهای ذهن و روانشان را.
میدانم که خیلی تحمل میخواهد ولی دیگر در آن استاد شدهام!
گویا دلم میخواهد به خودم ثابت کنم کلیشهها همیشه درست نیستند، و استثنا هم وجود دارد.
و استثناها الزاما گند نمیزنند!
یک دلیلش میتواند این باشد که من به خود واقعی آدمها فارغ از زشتی و زیباییهایشان، به طرز دیوانهواری علاقمندم.
آن چهرهای که ممکن است تا پایان عمر هم پنهان باقی بماند.
به قول میخائیل شولوخوف:
آدمیزاد توی روابطش با دیگران، پشت قیافه ظاهرش، قیافهی دیگری دارد که گاهی تا آخر هم آفتابی نمیشود.
ولی من آن را با خلاف عرف و قاعده رفتار کردن آشکار میکنم. برخی میترسند و رهایش میکنند
برخی نقابشان را محکمتر میچسبند تا بار دوم از صورتشان نیفتد
و برخی نیز آن را در دست میگیرند و لحظهها و ساعتها و روزها تماشایش میکنند
و یک روز… زندگی بدون هیچ چهره اضافی را علیرغم تمام زخمهایش میپذیرند
و من عاشق این گروه آخرم.
شجاعت و جسارتشان در رها کردن زیستههایشان مرا به وجد و تحسین وا میدارد.
چیزی که آدمهای خیلی اندکی در این کره خاکی حاضر به تجربه و انجامش هستند.
مابقی، آنچه را سالیان طولانی اندوخته و زیستهاند به آسانی و حتی به قیمت زندگی بهتر و بکرتر، رها نمیکنند.
همیشه از خودم میپرسم مگر این زندگی که آن را اینگونه با چنگ و دندان چسبیدهایم چقدر دوام دارد
که آن را آنگونه که میخواهیم و دوست داریم تجربه نمیکنیم؟
مگر چقدر زندهایم که جرئت زیستن تمام آنچه دلخواهمان است را به بعدها موکول میکنیم؟
چرا دیگر لذتهای کوچک زندگی خوشحالمان نمیکند و از کنارشان به سادگی عبور میکنیم؟
گاهی فکر میکنم مرا به زندگی در شهرهای بزرگ چه؟
من همان دختر رهای مزرعهها و جنگلهای دورم.
هم اویی که ویولن بر دوش، با لباسی رها، و موهایی بافته شده، با سگ کوچکش، دنیا را
بیتوجه به تمام شور و شلوغیاش در مینوردد و با هر طلوع، چشمانش جان تازهای میگیرد…
او که زندگی در چادر و میان قبیلههای دور را از زیستن در لوکسترین خانهها هزاران برابر بیشتر دوست دارد.
کسی که یقین دارد هنگام مرگش، چیزی از خود برای گور باقی نگذاشته
و تمام خود را صرف رویاها و رهاییاش کرده است و از او داستانهای زیادی بر جای میماند.
جملهی داستایوفسکی را در شبهای روشن به خاطر میآورم:
اگه قصهای برای گفتن نداری برای چی زندهای؟
دارم به این فکر میکنم که دختر مزرعه را بار دیگر زنده کنم
جایی همین نزدیکیها.
به دور از تمام دنیا و تعلقاتش. رهای رها.
جایی که هیچکس در آن،نقابی بر چهره ندارد و میتوان فارغ از هر کلیشهای، رها و دیوانه زیست.
پینوشت: این تصویر را بارها زیستهام. ولی اکنون جایی در رویاهایم هم باز کرده. شبی تابستانی، کنار آتش. با آهنگ و چای و او!
۱ نظر
زندگی ارزش زندگی کردن رو خیلی داره.😊🌷🌷🌷