دویدم و دویدم اما زندگی
خیالِ رسیدن نداشت.
تنها آنزمان که خسته،
گوشه ای کز کرده بودم و
مغموم، زانوهایم را بغل کرده بودم؛
یک آن، دیدم چقدر همه چیز کُند شد..
آمده بود که بماند!
دستم را دراز کردم که بگیرمش
ولی باز گریخت.
بی حرکت ایستادم،
روی شانه ام نشست!
زندگی را می گویم.
سبک تر ازخوشبختی با من
همقدم شد.
اوایل می ترسیدم کوچکترین حرکت اضافی،
او را فراری دهد.
ولی کم کم یاد گرفتم چگونه با او رفتار کنم.
امروز به راحتی می رقصم و می چرخم و
او نیز تنهایی مرا زیباتر می کند.
به خود می آیم می بینم دو نفریم.
من و خوشبختی
وسط صحنه ی زندگی
عاشقانه ترین رقص دنیا را
چشم در چشم هم
بازی می کنیم.
خوشبختی همینجاست؛ روی شانه ی تو!
نوشته قبلی
۱ نظر
وقتی یادبگیریم چطوری فعالیت کنیم ، خواهیم فهمید زندگی کردن چگونه ممکن است.