ابتهاج در شعر اندوهرنگ از کتاب سراباش- که بخشی از کتاب آینه در آینه نیز است- میگوید:
میروی…، اما گریز چشم وحشیرنگ تو
راز این اندوه بیآرام نتواند نهفت.
به این فکر میکنم که اندوه نیز همچو مرگ، بیهمتاست؛ آنقدر که هر قیاسی راجع به آن مبتذل مینماید. هرکدام از ما به شیوهی خاص خود به اندوه مینشیند و شاید هیچ واژهای آنطور که شایسته است نتواند حق مطلب را ادا کند. اینجاست که برخی دست به دامان شعر میشوند تا شاید بتوان در این اندوهزدگی، با «دیگری» همدست شد و از دردِ گنگ گفت!
نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز، بسته است درِ تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ آوازم شکسته است! نمیدانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم میگدازد… خیال ناشناسی آشنا رنگ گهی میسوزدم، گه مینوازد. گهی در خاطرم میجوشد این وهم: -ز رنگآمیزی غمهای انبوه،- که در رگهام، جای خون روان است سیهداروی زهرآگین اندوه. فغانی گرم و خونآلود و پُردرد فرو میپیچیدم در سینهی تنگ چو فریاد یکی دیوانهی گنگ که میکوبد سر شوریده بر سنگ سرشکی تلخ و شور، از چشمهی دل نهان در سینه، میجوشد شب و روز چنان مار گرفتاری که ریزد شرنگ خشمش از نیش جگرسوز پریشان سایهای آشفته آهنگ ز مغزم میتراود گیج و گمراه چو روح خوابگردی مات و مدهوش که بیسامان به ره افتد شبانگاه درون سینهام دردی است خونبار که همچون گریه میگیرد گلویم غمی آشفته، دردی گریهآلود نمیدانم چه میخواهم بگویم!
۴ نظر
گفتم تو را دوست دارم
صدای مرا نقاشی کن
دلتنگ توام ….
اندوهِ مرا نقاشی کن
به تو می اندیشم در غم
پندارِ مرا نقاشی کن
گفتی در خلایی که هوا نیست
نه من تو را می خوانم
نه تو مرا می شناسی
برایم چراغی بیاور
بی نور
چگونه نقاشی کنم ؟
محمدابراهیم جعفری
غمی در استخوانم میگدازد
چقدر عمیق حسش رو بیان کرده
نمیدانم چه میخواهم بگوییم …..
[…] رخ پاک میکنم!…(+) […]