«دنبال حقیقتی که هرگز بر تو افشا نمیکنند نباش، و همواره پی چیزی بگرد شبهحقیقت ؛ تناسبی بین شواهد و تصورات، بر اساس قواعد دقیق منطقی».
در سرمای شبانه، ولیعصر را بیهدف بالا میروم و این جملهی آندرییف را مرور میکنم. شبهحقیقت دقیقترین واژهای بود که میشد بر ترکیب متعادلی از شواهد و تصورات نهاد. همآنچه روزها، ماهها و سالهای بسیاریست اعتماد به آن، مرا از بیراهه بیرون کشانیده است. کشف حقیقتی تازه از آنچه در دست دارم و چشمبستن بر آنچه نخواهم دانست. با تقریبی نزدیک به یقین بعدها فهمیدهام آنچه شبهحقیقت خواندمش نه تنها کافی بلکه به حقیقت بسیار نزدیک بوده است. میان دریای ابهام و دنیای لاپوشانی حقیقت، این خود تسکینی بر آنات سختم بوده است. لحظات بیامان یأس و حرمان و دلسردی و آنهنگام که باور و امید یکسر فرو میریزد و تو گویی بر لبه مرگبار جنون محض جان میکنی.
در تمامی این لحظات، «شبه حقیقت» را در پاسخ به تمام وراجیهای ذهنم میآفریدم و از رسیدن به ادراکی جدید از موضوع، سراپا مست میشدم.
میدانم بعدها بر این کشف خواهم خندید و دیگر به یاد نمیآورم آنچه شهودی و از سر عادت انجامش میدهم روزگاری فرمولی دقیق برایش ساخته بودم! به هرحال آدمیست دیگر. یکجور باید خودش را با پوچی زندگی وفق دهد و لباسی زیبا بر تن پرسشهای بیجواب بپوشاند تا شاید حقیقت زمخت حیات، کمتر بیازاردش.
اما این گذار از ابهام محض به شبهحقیقت هیچگاه برایم ساده نبوده و گاه با رنج بسیار، مانند عقابی بر پیکر پرومتئوس، روانم را شکنجه داده است. تنها خوبیاش این است که با گذشت «زمان» در آن متبحر شدهام. اگرچه زمان خود نیز در گذارش، حقیقت را با خیال یکی میگیرد و آنها را به یکاندازه در حافظه زنده نگاه میدارد(!) ولی به من این امکان را داده که فراخوانیهایم از حافظه را تماماً حقیقت نپندارم؛ نه رنجها برایم اصالت داشته باشند و نه دلخوش به خوشیها و خاطرات شوم.
و زندگی سراسر میدان جنگی شده میان صداها و پرسشها و تقلاهای ذهن و دیگرسو آفرینش شبهحقیقت و توامان خاموشی امید در زمین تهی زندگی!
که این بیامیدی، خود آغاز رهاییست و دستکم برای مدتی هم شده آدمی را از انجماد و کسالت حیات و تردیدهای دردناکش میرهاند و از دامنهی خیل عظیم آن همهمههای گنگ، میکاهد.
چندی پیش با آدم سالدیدهای گفتگو میکردم؛ گمانم این بود به درک مشترکی از موضوع برسیم ولی رفتهرفته مأیوس و مأیوستر میشدم. اینروزها که فرصتی شد تا به حرفها و حتی شماتتهایش فکر کنم و دنیا را از نگاه او ببینم فهمیدم چقدر همهچیز برایش ساده و از پیش حلشده بود؛ گویا ظرفی درونش داشت که تمام دریافتها و پیچیدگیها را درون آن میریخت و آناً محصولی ساده و پیشپا افتاده تحویل میگرفت!
مدتهاست به این میاندیشم که زندگی آدمی در تمام آن چیزی که «آزادی» میپندارد خودفریبی ساختگیای بیش نیست. دایم درون دایرهای بسته شبیه صفحه مدرج ساعت مچیاش میچرخد؛ و هرگز معنای محتوم عقربهی شتابانی را که همیشه به نقطهی آغازین خود بازمیگردد، درک نمیکند.
با خودم گفتم آن فرد سالدیده اما خوب معنایش را درک کرده بود… چون من خودش را به دیوارهای شیشهای زندان خویش نمیکوبید…
تمام عصبانیت روزهایم فروکش کرد؛ حالا دیگر در چشمانم خوف حرمان نبود، وجد ظفر هم نبود، آسودگیای لانه کرده بود که از کناررفتن آن سایههای غمناک و غضبناک ایجاد شده بود… شاید باز شبهحقیقتی تازه ساخته بودم.
حالا ذهنم خلوت شده و چیزی آن را برنمیآشوبد؛ گویی برای چندروز هم شده آن استحکام خدشهناپذیر پیشین به جهانبینیام بازگشته است، هرچند هیچ جز جهانی نامکشوف و خانهای متروک در ناکجای این زمین، برای شروعی دوباره انتظارم را نکشد…و من آمادهام تا دیگربار از این تنهایی جان بگیرم و جسورانه با چهرهی حقیقی زندگی چشم در چشم شوم.
۳ نظر
حقیقت همیشه واژه گمشده تاریخ هست.
تنها چیزی که با قاطعیت میتونم بگم اینکه حقیقت همیشه پشت صحنه هست، صحنه تمام و کمال دست دروغه!
اگه چیزی رو هم کشف کنیم به قول تو شبه حقیقت خواهد بود.
من هیچ وقت نتونستم به حقیقت یا شبه حقیقت دست پیدا کنم ادراکات و دریافت های ذهنیم بشدت تحت تاثیر احساسات تند و تیز و آمیخته به دراما هست ولی ازشون لذت میبرم
[…] فکر میکردم؛ به راسکولنیکاف و ماجراهایش. به آندرییف و آن پیرمرد دیوانهی متواضعنمای داستانش. حتی به […]