روز و شبهای بسیاری دستخوش نوع آزارندهای از نگرانیهای بیهویت بودم.
از همانها که افکارت را به ویرانههای ناکجاآباد پرت میکنند و
تو وسط بیغولهای متعفن باقی میمانی.
نمیدانی چقدر طول میکشد تا این دورهٔ تراژیکِ جهان وجودت بگذرد..
تمام افکار و پرسشهای این دوران غالباً بی جواب میمانند و دیوانه وار و هرلحظه
آبستن پرسشهای پریشان و جنونوار بیشتری میشوی.
فقط تو گویی بعد از حجم وسیعی از رنجهای بیوقفه که با وجود نیمهجانی تنت، تماماً لمسش میکنی،
با خودت قرار میگذاری دست فراموشی را بگیری و
یکباره خودت را با کلنجار و با تمام بیرمقی به روزمرهات بازگردانی.
گاه پایت میلغزد و بیشتر در این اندوه جانفرسا فرو میروی
گویی که هرآنْ زندگی، پیش از پایانش، جلوی چشمانت خود را حلقآویز میکند
و چیزی مدام در وجودت خودش را انکار میکند؛
آنقدر که سالها در جستجویش بودهای ناگزیر نامش را «خلاء» گذاشتی،
همان که مدام در گوشت زمزمه میکند:
«باید بروی» ؛ «اینجا جای تو نیست» ؛
« یک چیزی جایش خالیست که تا ابد هیچ چیز و هیچکس جایش را پر نخواهد کرد. »
نه آن آدم سابقی که به پشت سرت نگاه کنی شاید راهی برای بازگشت باشد،
نه امیدی به پیشِ رو داری.
جز یک هیچ بزرگ، هیچ چیز دیگر نمیبینی و این ربطی به «تنهایی» ندارد.
تو میان خنده و در میان جمع و هنگام گفتگو و حتی ساز نواختن نیز همینگونه دیوانهٔ رفتنی!
همه چیز برایت بیش از پیش رنگ میبازد و اندوه نابودیات مثل غبار
به تمام در و دیوارهای شهر میپاشد و تو قدم زنان میان انبوه غریبههای اطرافت،
ماتم دلت را در این تنهایی عمیق وجودی به سوگواری مینشینی.
در این خلاء، سرگردان از گوشهای به گوشهٔ دیگر میخزی تا فقط کمی «بودنت»
رنگ روزهایی را بگیرد که لامکان و لازمان بودی آسوده از نزاع سایهٔ مرگ و زندگی.
دیگر در این ماتمکده، انتظار فاجعهای را نمیکشی.
تو در این تبعیدگاه تا نمیدانم کی، غربت دیرینهات را در تک تک ثانیههای شوم بیپرسشی آدمها،
از نو بر خود تکرار میکنی و هرلحظه رطوبت این اندوه تمام جانت را میپوساند.
انتظار یک اتفاق غیرمنتظره شاید آخرین امید پنهان وجودت باشد.
و آنروز را برای تو، «اگر دیر نشده باشد»،
روز مقدس «جنون» مینامم.
آنزمان که بر دامانِ یک دیوانگی محض فرو میغلتی و
فلسفهٔ جدیدی از زندگیات آغاز میشود.
۱ نظر
صبر میکنی و صبر میکنی تا روزت فرا برسد و آنگاه روز مبارک.