دو سه روز پیش، مطلبی در سوسیومایند منتشر کردم و در آن، الیزابت لافتس را معرفی کردم.
در جریان معرفی این دانشمند، یک داستان از بچگیاش و همچنین یک پرونده معروف آمریکا را تعریف کردم که منجر به این شد که الیزابت لافتس، تمرکز خود را روی حافظه و خطاهای شناختی اش بگذارد و به دنبال پاسخ این پرسش باشد که چطور ذهن ما، خاطراتی را به یاد میآورد که هرگز اتفاق نیفتادهاست.
امروز، اتفاقی، به مقالهای از اریکا هایاساکی برخوردم که اگرچه جدید نیست و سال ۲۰۱۳ منتشر شده(+) ولی برای من بعد از ماجرای لافتس، شبیه کامل شدن یک پازل ذهنی بود و یا دستکم شفافتر شدنش.
اگر میخواهید تجربهای تقریباً مشابه با من داشته باشید، پیشنهادم این است اول مطلب الیزابت لافتس را بخوانید و بعد این نوشته را؛
ماجرای خاطرات ما، شبیه یک نقاشی ذهنی است که نه تنها با جزییات کشیده شده، بلکه تفسیرهای ذهن را هم در خود جای داده.
حتی آدمهایی که مدعیاند حافظهٔ قویای دارند در برابر خطاها و داستانسراییهای ذهن، مصون نمیمانند.
لافتس معتقد بود:
اگر افراد بعد از یک رخداد یا حادثه در معرض اطلاعات غلط قرار بگیرند یا از آنها سؤالهای القاکنندهای دربارۀ گذشته پرسیده شود، خاطرات میتواند در ذهن آنها کاشته شود.
نوشته مرتبط: اثر اطلاعات غلط و خاطرات کاذب
ولی این فقط محدود به اتفاقات و حوادث نیست. حتی خاطرات کامل و بیعیب نیز، مستعد تحریف شدناند.
• وقتی خاطرات ما نفوذپذیر و آسیبپذیر هستند، چقدر میتوانیم به داستانهایی که دربارۀ زندگیمان باور کردهایم اطمینان کنیم؟
• چه بر سر حقیقت نهفته در پس روایتهای ما از سختیهای دوران کودکی میآید؟
• چه بر سر لحظههای ارزشمندی میآید که ارزشهای بنیادین در زندگی ما را به وجود آوردهاند؟
• و درنهایت تجربیات عاطفیای که شخصیت و نظام اعتقادی ما را شکل دادهاند چه سرنوشتی خواهند داشت؟
مک گاف میگوید:
تمام خاطرات، تحتتأثیر تکههایی از تجربیات ما در زندگی هستند.
در واقع، وقتی چیزی را به خاطر میآوریم گویی در حال بازسازی تجربیات خود هستیم.
این بدین معنا نیست که سراسر آنچه به خاطرمیآوریم نادرستاند بلکه ما در حال روایت داستانی از خودمان هستیم که ترکیبی از واقعیت و خیال است.
یعنی بخشی از آن درست است و بخشی هرگز اتفاق نیفتاده است. و این دو با هم ترکیب میشوند و در قالب یک داستان و به بهانهٔ خاطرهای مشخص، به یاد آوردهمیشوند.
لافتس میگوید:
«وقتی شخصی چیزی را با جزئیات فراوان برای شما تعریف میکند، حرفهای او به نظر بسیار قانعکننده و محکممیآید، خصوصاً زمانیکه پای احساسات در میان باشد.
اما تمام اینها دربارۀ خاطرات نادرست هم صدق میکند،
مخصوصاً خاطراتِبارها مرورشدهای که فکر شما را عمیقاً به خود مشغول میکند.
این خاطرات میتوانند جزئیات فراوانی داشته باشند. میتوانید مطمئن وبیپروا باشید. میتوانید احساساتی باشید. بنابراین باید هر کدام را بهطور جداگانه اثبات کنید».
برای همۀ ما، هر چه احساسات مربوط به یک لحظه قویتر باشد، آن بخشهایی از مغز که درگیر آن خاطره هستند بیشتر فعال میشوند.
در واقع ما نمیتوانیم تمام رفتوآمدهای روزمرۀ خود را به خاطر بیاوریم. اما اگر در یکی از این رفتوآمدها شاهد یک تصادف مرگبارباشیم، احتمالاً رفتوآمد آن روز را به خاطر خواهیم آورد.
خاطراتی که به ما چسبیدهاند و رهایمان نمیکنند خاطراتی هستند که رنگ وبوی احساسی دارند.
این کاری بود که تکامل برای ما کرد. چون برای بقایمان ضروری بود.
حیوانی که به نهر آب میرود و در آنجا یک پلنگ زخمیاش میکند، اما از این حمله جان سالم به در میبرد، از این به بعد میداند که بهتراست دیگر به آن نهر، نزدیک نشود.
مکگاف میگوید:
همۀ ما روایتهایی داریم
و توضیح میدهد که مردم باورها و ارزشها را ساخته و سپس در خاطرات خود این باورهاو ارزشها را توجیه میکنند.
ما همه در حال خلق داستان هستیم. یعنی زندگیهای ما داستان هستند.
دارم به این فکر میکنم که وقتی همهچیز از فیلترهای ذهن ما عبور میکند، واقعیت و اصالت چه معنایی خواهد داشت…
نوشته مرتبط: چرا زور واقعیت به ذهن ما نمیرسه؟
از طرفی به این فکر میکنم که خوب است که چنین یادگاری را از تکامل داریم که نه تنها فیزیکی، بلکه از لحاظ روحی نیز بقا پیدا کنیم!
۲ نظر
مغز انسان یک هدف اصلی داره که برای بقا ضروریه به نظرم خطا های شناختی و تحریف خاطرات تنها و تنها با هدف محافظت از ما اتفاق میوفته
[…] زندگیهای ما داستان و خاطراتمان ساختگی هستند […]