امروز اولین روز سال ۹۹ آغاز شد. اولین روز از آخرین سال این قرن.
هرچند این روزها بخاطر بحرانهایی که دنیا و خصوصا مردم ما درگیرش بود، خیلی گیج و گم،روزها را گذراندم.
ولی دیشب وقتی به گذشته برگشتم نگفتم ای سال، بری دیگه برنگردی!
چنین حسی بهش نداشتم.
سال نود و هشت برای من سال خیلی خوبی بود علیرغم تمام سختیها و دردهایی که داشت.
انقدر خوب بود که یک جای خاص توی تمام این بیست و نه سال زندگی، در ذهنم باز کرد و ماندگار شد.
فقط دیشب بود که بعد از شنیدن یک موزیک قدیمی، گریه کردم.
موزیکی شش و هشت و اگرچه بدقواره؛ ولی باعث شد پرت شوم به سالهای دور معصومیتهای کودکی.
موزیکی که پویا توی صفحهاش گذاشته بود…
او که گریه کرد اشک ما جایی دیگر، سرازیر شد!
از این حجم تنهایی و غمی که سایهاش روی ایران افتاده و بغضی به قدر تمام سالهای زندگی.
باید یک جوری خودم را تنهایی بغل میکردم و پای سفره هفت سین مینشاندم
ولی نه سفرهای بود و نه جانی و نه کسی…
در گوشم میپیچید:
صلح سپید و آبی
چتر قشنگ روشن
یه روز میفته سایهش
رو آسمون میهن
عشقه دوباره با ما
عشقه دوباره با من
مردم دل شکسته
چشم انتظار صلحن
ای عاشقای ایرون
خسته از این زمونه
…….
بچه که بودم هرگز تصور نمیکردم بزرگ شدن، بدترین آرزوی یک آدم باشد.
مثل خیلی از بچههای سادهی دیگر.
امروز اما در آستانه سی سالگیام و مردم دلشکسته ما هنوز هم در انتظار صلح و روزهای روشناند.
روزهایی که هرسال به بهانه عید، از نو آرزو میکنند.
و من به پشت سرم نگاه میکنم؛ به تمام حسرتها و آرزوهای تلنبار شده…
«به خودم گفتم دلت گرفته؟
مثل پویا هوس روزهای کودکی و نوازشهای مادربزرگ و خونه باغ قدیمی و با صفا رو کردی؟
روزهایی که بوی یاس،، کل محله رو برمیداشت و بابا حیاط رو آب میپاشید
و لب ایوون مینشستی و به بیاهمیتترین چیزها میخندیدی؟
دیدم آره.
خیلی دلتنگم.
دلتنگ چیزهایی که هیچوقت نخواستم بهشون فکر کنم و از یادآوریش فرار کردم
و حالا فقط یک موزیک کافی بود که برت گردونه به اون سالهای بیخیالی.
حالا ولی دیگه فهمیده بودم که سال، بدون این افکار و بهانهها هم، تحویل میشه و منتظر من نمیمونه.
هیچوقت نمونده.»
از خاطراتم بیرون آمدم و خودم را تکاندم و گفتم از این گیجی و گمی دست بردار.
باید نود و هشت را بدرقه کنی.
تازه یادم آمد که چقدر دستاورد خوب داشتم!
چه دوستان فوقالعادهای پیدا کردم.
استادم به زندگیام برگشت.
از ته دل قهقهه زدم.
کتابهای خوبی خواندم.
در گردهماییهای بزرگی شرکت کردم و فرصت گفتگو و یادگیری از آدمهای بزرگی را پیدا کردم.
و قلبم دوباره گرم شد.
به زندگی. به شعر. به موسیقی و شاید به یک بهانه ساده برای احوالپرسی و تمام لذتهای کوچک زندگی.
و مهمتر اینکه ماهها تنهایی را بیرحمانهتر از هر قرنطینهی اجباری زندگی کردم که این روزها کنارش خندهدار آمد.
شبهایی را یادم آمد که رقص سما میرفتم و آنقدر میچرخیدم که خسته از رنج بر زمین میافتادم
و به خواب میرفتم.
و فردا روز دیگری بود برای از نو جنگیدن.
تمام اینها به من آموخت که زندگی، رنج کشیدن مداوم برای داشتن یک لحظه کوچک خوشبختیست.
خوشبختیای آنگونه که هرکس در خیالاتش به تصویر میکشد و با تصویر ذهن دیگری متفاوت است ولی گویی از یک جنس است.
حداقل وقتی من میگویم «خوشبختی»، تو کیلومترها آنطرفتر حتی با خواندنش در ذهنت تصورش میکنی.
مهم نیست این تصویر چقدر فرق داشته باشد. مهم آن حس گمشدهی پشت هر واژه است.
من نود و هشت را با وزن بحرانها و غمهایش نمیسنجم.
با تمام دستاوردهایی میسنجم که سالها برایش خون دل خوردم و تلاش کردم و بیخوابی کشیدم.
شهلای نود و هشت، بهتر از تمام آدمهایی بود که میشناخت و حالا قرار بود از او خداحافظی کنم
و برای ساختن یک شهلای جدید تلاش کنم.
شهلایی که رهاتر از گذشته، زندگی را از میان تمام تاریکیهای سیاست و اقتصاد و تاریخ و هیاهو بیرون میکشد،
دستی به چهرهی خستهاش میکشد و لباسی نو بر تنش میپوشاند
و به او یاد میدهد چطور زنده بماند و رشد کند و جهان را با تمام تاریکیهایش زیر پر و بال خود بگیرد.
حالا میان بغض و اشکهای آن خاطرات، اینبار لبخند زدم. لبخندی اگرچه خسته ولی عمیق و زیبا.
لباس مشکی را از تنم درآوردم و بلوزی روشن از کولهام درآوردم و به تن کردم.
برای دقایقی چشمانم را بستم و به تمام کسانی که دوستشان دارم فکر کردم.
و سال، تحویل شد.
قشنگتر از هرسالی.
پینوشت: این عکس رو هم لیلا ازم گرفته. غرق خنده و خجالت و رویا بودم. همین یکماه پیش!
۱۳ نظر
درود بر تو خوبترین شهلای دنیا. عالی نوشتی دوستم.بدون شک همینطوره پیروزی های سال جدیدت بیشتر از سال نود و هشت خواهد بود. شاد باشی و سرشار از آرامش
تو همیشه به من لطف داری ?
ممنونم از آرزوهای خییلی قشنگت
قشنگتر از هرسالی
توی تمام نوشتههای اینجا همیشه چیزیهایی هست که من از فکر کردن راجبش فرار میکنم، فکر کردن راجب بعضی چیزها بنظرم جرئت میخواد باوری که شکل میگیره، طرز فکری که ساخته میشه شاید یک ماه و شاید چند سال همراهیت کنه و بعضی وقتا اذیت کنندست
درباره رنج، زندگی، خوشبختی و واژههای شاید ساختگیِ دیگه، خوشحالم اینجا تفکراتِ آستانهی سی سالگیِ شهلا رو میخونم
سال جدید پر از دل خوشیهای بزرگ و کوچیک :))
تشکر از لیلا بابت ثبت عکسِ قشنگ غرق خنده و خجالت و رویا بودن. همین یکماه پیش!
اینجا سعی می کنم حتی الامکان، بی پروا بنویسم. ولی ماجرا اینجاست ک گاهی بعضی چیزا رو نمی شه نوشت و وقتی کلمه بشه و به بیان برسه، مفهومش کامل عوض می شه و ممکنه دیگه به خلوص اون چیزی که توی وجودم و ذهنم شکل گرفته نباشه.
فکر می کنم اگر روزی حتی نزدیک به اون مفاهیم ذهنیم بنویسم خودم هم جرئت نکنم بخونمش :))
مهدی عزیز
مرسی که همراه من و این خونه ای
.من برای تو لحظات خوبی را آرزو می کنم که به دستان خودت میسازی. حس ناب موفقیت، که در پریشانی روزگارمان هم به جان می نشیند
ممنونم از تو. داشتن دستاوردهایی هرچند کوچک در دل تاریکی، حس خیلی خوبی داره. بهم می گه لااقل تلاشم توی مسیر درستیه.
من هم برای تو رشد و حال دل خوب آرزو می کنم.
در مورد به بهانه سال نو آرزو های نو کردن گفتی ؛ آرزو میکنم برات آرامش روح و جسم را . و صدایی پایدار که برامون حافظ بخونی .
مرسی از آرزوی فوقالعاده خوبت…
همیشه براتون حافظ میخونم. قول!
سالی که گذشت ، برای من پر از درد بود. اما عموم مردم چیزی که ازشون فهمیدم و بهم نشون دادن ، برای اونها فوقالعاده بوده ظاهرا. تلاشهای بیفرجام و بدون پاسخ درستی که منو به قعر هیچکجا و فقدانی توامان رساند. اما بازم دارم تلاش میکنم تا تمام آنچه که میخوام رو از راهی جدید ، به نتیجه برسونم.
امیدوارم سال پیش روت فوقالعاده و پر از تجربهی خوب باشه. ????
ممنونم احسان
من هم امیدوارم امسال سال بهتری رو تجربه کنی.
و با واقعبینی و تلاش توی مسیر جدید، دستاوردهای خوبی داشته باشی 🙂
عیدت مبارک باشه، امیدوارم که سال خیلی خوبی بسازی
ولی سال ۹۹ آخرین سال قرن نیست، قرن بعدی از ابتدای سال ۱۴۰۱ شروع میشه