سالهاست که در پرسش های متعدد و پاسخ های بیهوده ای دست و پا میزنم. پاسخ هایی که آنقدر قانعم نمیکنند که ناگزیر، سوال ها را بر خود تکرار میکنم. پرسش هایی که از همه طرف مرا محاصره کرده اند و شب هنگام، راه نفس را بر من می بندند و تا زمانی که نور از پرده ی اتاق به صورتم می تابد، خواب را بر من حرام می کنند.
شبیه کسی ام که نزدیکترین فرد به من، قصد جانم را کرده و من از او نه دلیل کارش،که نحوه ی کشتن خود را سوال میکنم.
سالهاست سوال هایی می پرسم و سعی بر یافتن پاسخ آن دارم که اگر فقط کمی فاصله میگرفتم میدیدم از اصل،سوالاتم پوچ بوده و بر گور بی مرده می گریستم.
در واقع بود و نبود پاسخ این پرسش ها تفاوتی نداشت بر هستِ این موجودی که پاکباخته با نیست شدنِ ارزش ها جنگید و لحظه ای خم به ابرو نیاورد. و حاصلش دوری از جمع آدم هایی بود که کوشیدند او را شبیه خود کنند.
کجای این پرسه زدن در سوالات و احساس فهم کردن بر یافتن پاسخ و حل کردن معماهای بی جواب، زندگی بود؟
چه چیز عاید ما کرد وقتی اکنون به خود می نگریم و چیزی جز دستان تهی نمی بینیم؟ و قلبمان از دستانمان نیز تهی تر..
چرا که هنوز هم از وسوسه ی یافتن رازهای این زندگی رمزآلود نمیتوان رهایی یافت و از طرفی نمیتوان بی تفاوت نیز از کنارش گذشت، چون باز هم می پنداری چیزی کم است!
و نمیدانم این شهوت زیاده خواهی ماست یا طبیعت جستجوگر ما که به فراموشی سپردیمش.
و باز هم سوالی دیگر!
آیا با مرگ ( نه بعد از مرگ)، پاسخ حقیقی پرسش هایمان بر جان ما آشکار خواهد شد؟
هیچ نمیدانم.