پیشنوشت: این نوشته هیچ خاصیتی ندارد و فقط به بهانهٔ خالی کردن یک ذهن پرتشویش نوشته شده. از آن دست حرف هاییست که نه بازخوانی خواهد شد و نه ویرایش. همانقدر هم، بدون فیلتر نوشته خواهد شد چون معتقدم هرگونه سانسور به مثابهٔ خودفریبی و انحراف ذهنم از اصل واقعیتهاست و این خود فشاری مضاعف به مغزم وارد خواهد کرد..
پیشنهادم این است فقط دوستان نزدیکم بخوانند آنانکه دست کم این ابهام و تشویش مرا بارها از نزدیک دیدهاند.
این همه مقدمهچینی کردم ولی هنوز نمیدانم چه میخواهم بنویسم مغزم انباشته از حرف است ولی به سکوتی عمیق گرفتار شدهام. انگار تک تک کلمات؛ در ته مغزم تهنشین شدهاند و زنجیرهٔ مفاهیم در هم گره خورده. همزمان همه باهم حرف میزنند و تا دقیق میشوم که چه چیز میگویند همه ساکت میشوند گویی بازیشان گرفته!
سعی میکنم به روی خود نیاورم و ناگهانی غافلگیرشان کنم ولی بازهم موفق نمیشوم. گاه درخواب، جملاتی واضح را میشنوم و از فرط خوشحالیِ رهایی یافتن از ابهام، از خواب میپرم و دیگر هم خوابم نمی برد. امروز با او حرف میزدم، پریشانتر از همیشه. خیلی سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم. مدام به خودم یادآوری میکردم این احوال ممکن است گذرا باشد و برای یک رویداد گذرا، یک تصمیم ماندگار و بی بازگشت نگیرم. او اما، در میان درد، خونسرد و با همان آرامشی که روزهای اول از اودیده بودم با من صحبت میکرد. کولهای که این سه سال هرروز و هرلحظه همراه من است را برداشتم و همانطور که در خیابان با لپ تاپی در دست راه می رفتم گفتم: یکساعت دیگر سوار اتوبوس میشوم. باید به سفر بروم. دیگر وقت تحمل کردن نیست. گفت؛ هماهنگ کردهای؟ گفتم نه. در حین حرف زدن با تو تصمیم گرفتم. حس کردم خندید و گفت دیوانه. آخر من حس پشت کلمات ادمها را میفهمم حتی اگر صدایشان را نشنوم، کلمات برایم حس دارند و جملات، یک عمر داستان ناگفته.
مثلاوقتی میگوید تو دیوانهای من میدانم که ذوق کرده است. وقتی میگوید سلام؛ به راحتی تا یک روز کامل لجبازی میکنم چون سلام را به همه میشود گفت ولی «سلام عشق من» را هرگز!
گفتم اره دیدم بهتر است دیگر این شرایط را تحمل نکنم چون میدانم بغضهای فروخورده و خشمهایی که فرصت ابراز نداشتند، اعصاب مرا فلج کرده است. ترجیح میدهم خودم را در موقعیت صبوری بیش از ظرفیتم قرار ندهم.
دیروز مقالهای میخواندم و میگفت آدمها وقتی حس میکنند در حقشان اجحاف شده و مجبورند سکوت کنند، بعدها این سکوت، به روح و روانشان آسیبهای جدی وارد میکند. چقدر این سالها سکوت کردم. حتی اگر خشمم را روی بالشم خالی میکردم الان مغز سالم تر و ارام تری داشتم. ولی این جانور را اگر رام میکردی بعدها دیوانهات میکرد و اگر فرصت بروزش را میدادی دیگران را دیوانه میکرد.
مسافرها چقدر بلندبلندباهم حرف میزنند.
جاده مثل قبل مرا مجذوب خود نمیکند. تنها به این میاندیشم که چگونه زندگیام را از نو در مسیری جدید و هیجانانگیز بچینم. چطور علیرغم تمام محدودیتها، فضایی لذتبخش و پر از رشد در آن ایجاد کنم. شاید این خودکشی برای یافتن دلخوشی ها یکی پس از دیگری ما را به افراط در لذتگرایی دچار کند آنچنانکه پیروان متعصب مکتب اپیکور را.
این حال عجیب و البته آشنا، چقدر مرا دچار خطای شناختی کرده و تصمیماتی گرفتهام که بعدها از آن پشیمان شدهام؟
اگر نیاز نبود برخی شرایط را تحمل کنم اگر میشد آنچه درونم میگذرد و آنچه میخواهم را همانگونه و همان موقع فریاد بزنم آیا امروز دچار این تشویش و فشار ذهنی و تصمیمات نجات بخش میشدم؟
جایم را عوض میکنم و چندردیف عقبتر مینشینم. حس میکنم راحتترم و میدانم این فقط یک تصور ذهنیست وگرنه صندلیها هیچ فرقی باهم ندارند.
آیا بسیاری از چیزهایی که از آن رنجیدهام حاصل تصورات ذهنیام نبودند؟ آیا شبیه همین صندلی نبودند که اگر فقط کمی از جای خود بلند میشدم و جای دیگر مینشستم حس راحتتری به من بدهد؟
چقدر دلتنگم..
۶سال شد که او نیست و زیر خروارها خاک آرام گرفته..
و آغاز ۴سال از بهترین و سختترین روزهای زندگیام.
گفتم بهترین و سختترین. همینطور است. اگر «خوب» بود مقابلش «سخت» شاید قرار میگرفت.
چون «بهترین» بود، «سخت ترین» شد. چون بهترین بود بالاترین بها را دادم. چه لذتبخش است اگر دور گردون از این سختترین، باز هم روی بهترین نقطه بایستد و من بازهم بلندبلند قهقهه های کودکی سر دهم و نفسی تازه کنم برای جریان سیاه و بیوقفهٔ بعدی!
به من میگفت شبیه کسی هستی که تا جان در بدن داشته مشت به سر و صورتش خورده و گوشهٔ رینگ است ولی هرگز زانو نمیزند.
میگفت تو فرق داری.. هیچکس نمیتوانست جای تو باشد.
تمام اینها چشم! فقط کمی ورق را بگردان من خستهام.
الان حرفهای قشنگ هم دردهایم را خوب نمیکند. ولی تو بگو!
مگر ادمها ته تهش را که فکر کنی تنها نیستند؟
من و او نه. یعنی من و او بیشتر. افتادهایم میان جمعی قراردادی. لبخندهای قراردادی. دوست داشتنهای قراردادی و از همه بدتر توقعات قراردادی.
آیا خسته نمیشوند از این همه نقش بازی کردن؟
هرکسی باید آنجا باشد که به آن تعلق دارد و تعلق به قرارداد نیست. منطق قلب که هیچ منطقی آن را نمیتواند توضیح دهد فراتر از این تعلقات و گرفتاریهای زمینی است.
آیا رسالت این دنیا عشق نیست؟ رسالت من چه؟
شکم گرسنه ایمان و عشق یادش میماند؟
پول، آدمها را عوضمیکند یا نقاب اجتماعی؟
بیچارهها عوض میشوند یا چارهجوها؟
چقدر زندهایم و زندگی میکنیم که آنگونه که میخواهیم نباشد؟
به قیمت غصهٔ دیگران نه! با فهم و درک اینکه آدمها همیشه آنگونه که در بیست سالگیمان دیدیمشان باقی نمیمانند. بزرگ میشوند، زندگی میکنند دل میبندند عاشق میشوند و ما همچنان میخواهیم در همان بیست سالگی اسیرشان کنیم.
اوضاع زندگی و کشور روز به روز نابسامان تر میشود و هرکه را می بینم از قیمت دلار میگوید آدمهایی با حافظهٔ تاریخی فوقالعاده ضعیف که پایش بیفتد همدیگر را میخورند ولی باهم بحثهای عمیق سیاسی اقتصادی راه انداختهاند و همدلانه برای هم نسخههایی تجویز میکنند و در خفا، جای پای منافعشان را محکمتر میکوبند.
هوا تاریک شده و غژغژ صندلی جلویی حالا خیلی برایم پررنگ شده. به این فکر میکنم شاید صندلیها آنچنان که نشان میدهند شبیه هم نباشند.
چندین ساعت است که در اتوبوسم و حالا میفهمم مسائلی مهمتر از ابراز خشم و دین وایمان و پول هم وجود دارد و آن،رسیدن به داد درد بیامان کلیه است!
نمیدانم اینهمه حرف زدم آیا بخشی از آنچه در ذهنم میگذشت را گفتهام؟ شرط میبندم کمتر از یک درصد.
مابقی بازهم اسیر سکوت خواهد شد. فکر میکنم جایی باید باشد که هیچکس تو را نشناسد و آنچه میخواهی را فریاد بزنی. شاید در خانهای دیگر، بدون هیچ ملاحظهای آنچه میخواهم را بنویسم. جایی که هیچکس مرا نشناسد حتی خودم!
کوچ، خانه دوستان من است و آن دیگری، خانهٔ هیچکس.
۳ نظر
آنجا که شب نبود
مردی آمد که همه چیز, همه چیز ,همه چیز را می دانست
گفتم :چاره این درد چیست ؟
پرسید کدام درد ؟
زبانم نچرخید فقط نشانش دادم
عینکش را به چشم زد گفت : این درد واقعیست چاره ندارد
گفتم: آخر مرا می کشد
لبخندی زد و گفت :او همزاد توست اگر تو را بکشد خودش هم می میرد او میخواهد پیله کند تا پروانه شود
بگذار پیله کند بگذار پروانه شود
بگذار پیله کند … بگذار پروانه شود
تو را اگر بکشد خودش هم می میرد
پروانه اگر شود
خوش آن روزی که پروانه شود..
گاه درد آنقدر عمیق می شود که در انتخاب میان مرگ و پرواز به اشتباه میفتی
گاه مرگ را پرواز می پنداری و این پایان تو می شود..
مدام زمزمه می کنم: بگذار پیله کند؛ بگذار پیله کند …
میشنوی میشنوی. میشنوم میشنوم.
اصوات را
تو را
او را
دیگری را
پاسخها را
سوالات را
بهانهها را
خواستهها را
میگوید این مثل آن یکی نیست.
اما همهشبیه با هماند.
او نمیداند شاید.
او میداند.
می خواهد تو را فریب دهد.
و دوباره
و دوباره
زندگی تکراریست
دردسر ساز است
آدمها اینگونهاند
نه همه اینطورند
اما تو فرق میکنی
تو را میشود خواند.