کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

ما را به سخت‌جانی خود،‌ این گمان نبود!

16 دی 1398
ما را به سخت‌جانی خود،‌ این گمان نبود!

پیش‌نوشت: هرسال این موقع اگر جرئت کنم (چون فرصت‌ نداشتن، بهانه‌ای بیش نیست) اندکی از سالی که گذشت برای درک بهتر آن‌چه پیشِ رو دارم می‌نویسم.
این بار نیز به سنت هرسال- اگرچه با تأخیر-این ۲۰۰۰ کلمه را برای یادآوری به خودم و بازبینی تصمیم‌ها و انتخاب‌هایم نوشتم.

برای آنان که مرا از نزدیک نمی‌شناسند شاید خواندن این متن، اتلاف وقت باشد.
و برای برخی دوستداران! نیز، دستاوردش می‌تواند کلی سوژه برای قضاوت‌ها و تفسیرهای توییترپسندانه باشد:))


بیست و هشت سالگی برای من یک سن و تجربه خیلی خاص بود.
تقریبا دو نقطه عطف بزرگ در دلش داشت که یکی مسیر شغلی موردعلاقه‌ام را باز کرد و دیگری مسیر ذهنی و عاطفی‌ام را به روی اتفاقات تکراری بست.

کتاب‌ها و مقالات خیلی خوبی خواندم، با آدم‌های جدیدی آشنا شدم و خیلی از آدم‌های قبلی،‌ کنار رفتند یا دست‌کم حضورشان در زندگی‌ام کمرنگ شد.

مجبور به حضور در جمع‌هایی شدم که اگرچه بخاطر آدم‌گریزی و درون‌گرایی شدید، برایم سخت بود ولی تهش با لبخند و پرانرژی بازگشتم.

کاری که سال‌ها روی آن سرمایه‌گذاری ذهنی کرده بودم را از دست دادم و برای چالش‌های جدیدی آماده شدم.

دونفر از دوستان صمیمی‌ام از کشور مهاجرت کردند و من نیز از خانه‌ام برای چندمین بار.
و به مهاجرت بسیار بزرگ‌تری در سال پیش‌رو فکر می‌کنم.

این شعر فاضل نظری مدام در ذهنم می‌پیچد:

ناگزیر از سفرم، بی‌سر و سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند؟ مگر می‌شود از خویش گریخت؟
بال، تنها غم غربت به پرستوها داد…

یک فیلم و یک سریال فوق‌العاده دیدم و یقین دارم اگر هیچ چیز هم به من اضافه نکرده باشد (که کوته‌بینانه ‌است)، آن‌چه سال‌ها به دنبالش بودم را به جانم نشاند.

فیلم جوکر و سریال دارک.

با جوکر،‌ رنج بی‌امان خود را بارها و بارها زیستم
و با دارک، هم‌سفرِ زمان شدم و بیش از پیش، در تئوری‌های ذهنی‌ام راجع به خاطرات و مغز و ماهیت این جهان، غوطه خوردم.

«هیچ» را عمیق‌تر و وحشی‌تر و بکرتر از هر مفهومی زندگی کردم آن‌قدر خطرناک که گاهی فهم و تمییز عقل و جنون در آن لحظات برایم مشکل می‌شد.

یاد گرفتم مرز بین صبوری کردن با تحمل کردن آن‌قدر باریک است که ممکن است به خودت بیایی و ببینی زیر بار فشارها خم شده‌ای و یا بدبینانه‌تر اینکه،‌ از خودت یک احمق ساخته‌ای.

فهمیدم بین عمیق بودن و عمیق به نظر رسیدن، فاصله‌ای به قدر زمین تا آسمان است.

چنانچه نیچه در حکمت شادان گفته بود:

 آن‌کس که خود را عمیق می‌داند،‌ تلاش می‌کند واضح و شفاف باشد.
 آن‌کس که می‌خواهد به نظر توده مردم عمیق بیاید، تلاش می‌کند که مبهم و کدر باشد.
 توده مردم، کف هرجایی را که نتوانند ببینند عمیق می‌پندارند و از غرق شدن واهمه دارند.

مدام از خودم پرسیدم که من چه وقت‌هایی عمیق نبودم و چه وقت‌هایی مخاطبینم از غرق شدن، وحشت کردند؟

فهمیدم تنهایی بیش از حد، عمیق شدن‌های دیوانه‌وار و ناتمام، از طرفی تو را با ایده‌ها و دنیاهای جدیدی آشنا می‌کند ولی آن روی سکه، دیوانه شدن است!

نیچه زمانی گفته بود:

 آن‌کس که با هیولاها پنجه درمی‌افکند، باید به هوش باشد که مبادا خود، هیولا شود،

 و آن‌گاه که زمانی دراز چشم به مَغاک می‌دوزی، مغاک نیز، چشم به روی روحت می‌گشاید.

 

فهمیدم هرزمان، سمتی قرار گرفتم که صداها بلندتر از سمت دیگر است، احتمالا جای غلطی ایستاده‌ام!

به قول مارک تواین:
Whenever you find yourself on the side of the majority, it is time to pause and reflect.

یک استاد و دوست ارزشمند به زندگی‌ام بازگشت (که قبلا در موردش نوشتم: روزی که با خدایم چای نوشیدم) و دوباره من،‌ بعد از چندسال،‌ توانستم عمیق‌ترین و تاریک‌ترین ذهنیاتم را بدون ترس از درک نشدن برایش بگویم.

هرچقدر هم از دستاوردهای تنهایی بگویند و در مدح و ستایشش،‌ سر از پا نشناسند من می‌گویم داشتن یک دوست خوب، به تمامی آن دستاوردها می‌ارزد. (و این را کسی می‌گوید که تنهایی را در تمامی جهانش سال‌هاست به همراه دارد.وگرنه بیرون از گود، حرف زدن، کار بسیار ساده‌ای است.)

یاد گرفتم ارزش‌ها را ذهن من می‌سازد و من را وادار به پیروی از آن می‌کند پس گاهی نیاز است یک بازبینی جدی راجع به رنج‌هایی که به ارزش‌ها و باورهای ذهنی‌ام گره خورده انجام دهم و بعضی را تغییر داده و یا از نو بسازم.

سالی که گذشت، به خودم بیش از وقت‌های دیگر فکر کردم،

دیدم فارغ از این‌که تلاش می‌کنم خود را پایبند به اصول و ارزش‌هایم نشان دهم و مستقل از اینکه چقدر همیشه از اصیل بودن و خود بودن، حرافی کرده‌ام (همچو این نوشته: اصیل بودن خوب است یا نه؟)، هر از گاهی نقاب به چهره‌ی من هم می‌نشیند تا آن تاریکی و خطرناکی‌اش پنهان شود!

بله، موجودی در من زیست می‌کند که می‌تواند ورای آرامش نگاهش، جهانی را خاکستر کند. همانی که شاید خیلی‌ها همچو من در خود دیده باشند ولی پیش از آن‌که بشناسندش، پنهانش کرده‌اند و مرید جسارت‌ها و بی‌منطقی‌هایش شده‌اند.

به قول رومن رولان در ژان کریستف:

جرأت کنید راست و حقیقی باشید.
جرأت کنید زشت باشید.
اگر موسیقی بد را دوست دارید،‌ رک و راست بگویید.
خود را همان که هستید نشان بدهید.
این بزک تهوع‌انگیز دورویی و دوپهلویی را از چهره خود بزدایید، با آب فراوان بشویید.

به دیگران نیز زیاد فکر کردم ( و فهمیدم ارزش انقدر فکر کردن را نداشته‌اند)
می دیدم حتی دست و دلشان برای پاک کردن یک عکس بیهوده و قدیمی در آرشیوشان و یا موسیقی‌ای که دیگر متناسب با شرایط جدیدشان نیست می‌لرزد و آن‌گاه از من می‌خواهند بهشان بیاموزم چطور از زندگی‌، دانشگاه، خانواده و یا کشورشان حتی به طور ذهنی مهاجرت کنند! (اینان با خود نیز دچار طلاق عاطفی بودند وگرنه به گمان من کسی که اندک ارزشی برای خودش قائل باشد متوجه جایگاهش می‌شود و می‌فهمد چه زمانی وقت تغییر و رفتن و کوچ کردن از وضعیت فعلی است.)

یاد گرفتم محیط، شرایط خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی، در شکل‌گیری باورها و سوگیری‌های ذهنی افراد، بسیار تعیین‌کننده است

بنابراین به جای تلاش برای این‌که نظر و باور خودم را القا کنم،‌ بیشتر سعی کردم بفهمم دیدگاه افراد برخاسته از چه بستری است و چه مسیری را طی کرده است.

به جای این‌که راجع به موضوعاتی که به من ارتباطی ندارد اظهارنظر کنم، و یا درموردش تحقیق کنم، خیلی راحت‌تر از گذشته گفتم «نظری ندارم» و یا «در حوزه تخصصی من نیست» و حتی جهت ارضای کنجکاوی نیز سراغش نرفتم و توجه و تمرکزم را صرف بارها و بارها بررسی یک موضوع مرتبط با مسیرم کردم.

با این‌که شاید زندگی به خودی خود برایم رنج‌آور است، از این‌که گذرم به افرادی خورد که عاشق همین پوچی و ابتذال‌اند، عاشق لذت‌های کوچک.. از ته دل خوشحال شدم. چون برای لحظاتی به یادم آورد که قرار بود جور دیگری نگاه کنم و بهتر است دوباره سرعتم را کم کنم!

فهمیدم که تجربه‌ نشده‌ها و زندگی‌‌های نکرده را در قالب ذهنی کشاندن، تنها بازیچه‌ای‌ست که زیستن را در سطح فکری متوقف کند.

شبیه کسانی که روزمرگی‌های خود را به ورطه اینستاگرام و توییتر و دیگر پلتفرم‌ها می‌کشانند. (شبکه‌های اجتماعی و فاشیسم مدرن)

گویی به جای لذت بردن از خوردن غذایی و یا پیمودن سفری برای کشف نادیده‌ها و ناشنیده‌ها و یا تجربه بوسه و هم‌آغوشی؛ صرفا واژه‌هایش را می‌نویسند و عکس می‌گیرند و داستان‌ها برایش می‌بافند و با آن سیر می‌شوند، و گاه ارضا! ( شادی در دنیای مدرن)

و من تا امروز، تا چیزی را تجربه نکردم، حتی واژه‌ای برایش ننوشتم و تنها به خواندن و نوشتن و عکس گرفتن به جای زیستن واقعی و غنی، اکتفا نکردم.

هرچند در کنار این موهبت، به احتمال قوی، بسیاری جنبه‌های دیگر زیستن را از یاد برده‌ام که شاید خودش نوعی بیماری باشد. آن‌گونه که استکل به کازانتزاکیس می‌گوید:

جستجو برای یافتن آغاز و انجام دنیا، یک بیماری است. آدم طبیعی، زندگی می‌کند، ازدواج می‌کند، بچه‌دار می‌شود و وقتش را به پرسیدن از کجا و چرا، تلف نمی‌کند.

سالی که گذشت، فاصله‌ی من را با همتایان آدمیزادم بیشتر کرد..

گویی ترسی سال‌هاست به جانم افتاده که روز به روز بیشتر شد. این‌که کسی آن‌قدر در من نفوذ کند یا روی من و افکارم تأثیر بگذارد که بی‌آن‌که متوجه شوم، به جای من، برایم رویا ترسیم کند.

این تشویش و دلهره لحظه‌ای رهایم نکرد که مبادا هدف‌ها و آرزوهایم را برای ساکت کردن دیگران و یا همرنگی با جماعت یکرنگ توخالی، بچینم و برای آنان زندگی کنم.

راستش سال‌هاست این ریسمان امید را از آدم‌های این دنیا و حتی غیب، بریده‌ام. که هردو مرا به قناعت و سقف کوتاه داشته‌هایشان زنجیر می‌کنند.

ترسم را به درستی در واژه‌های شب‌های روشن داستایوفسکی دریافتم هنگاهی که گفت:

و از خودت می‌پرسی: اون رویاهات کجا هستن؟
سرتو تکون می‌دی و می‌گی: سال‌ها چه زود می‌گذرن…

 

و باز از خودت می‌پرسی: تو با زندگیت چیکار کردی؟

بهترین سال‌های عمرتو کجا به خاک سپردی؟
زندگی کردی یا نه؟
ببین به خودت می‌گی دنیا چقدر داره سرد می‌شه..

 

یاد گرفته‌ام برنامه‌های دورم را برای کسی نگویم و مطابق با آن،‌ نه برای کسی برنامه‌ای تنظیم کنم و نه هم‌فکری کنم.

چرا که توانایی جسمی و ذهنی هرکسی محدود و مختص خود اوست و تا زمانی که اشراف کامل به آن نداشته باشی نمی‌توانی نسخه‌ای کارا برای کسی بپیچی و امیدوار باشی که از پا نیفتد.

و وقتی تا زنده‌ای در تلاشی خودت و حدخودت را بشناسی، ادعای شناخت دیگری (هرچند خیلی نزدیک) یک جورهایی توهم‌گونه است.

دیرباورتر از همیشه شدم. دیگر به سختی چیزی که می‌خوانم را باور می‌کنم چه برسد به آن‌چه می‌شنوم.

یاد گرفتم احترام گذاشتن به همه (حتی مخالفان فکری‌ام) را از وقت گذاشتن برای همه تفکیک کنم.

بنابراین به جای بی‌پاسخ گذاشتن و بی‌توجهی، به همه افرادی که به نوعی به من مرتبط می‌شدند، احترام گذاشتم ولی فقط برای عده معدودی از آنان از مهم‌ترین سرمایه‌ام (وقتم)، خرج کردم.

شنونده‌ی خیلی ماهرتری شدم. بخاطر بیش‌فعالی‌ای که دارم برایم سخت است چیزی را تا آخرش ببینم یا بشنوم یا منتظر بمانم ولی این یک‌سال به من شنونده بودن را آموخت.

می توانم ساعت‌ها به آدم‌ها گوش دهم ولی اعتراف می‌کنم شاید یک دهم آن در خوشبینانه‌ترین حالت،‌ بتوانم تمرکز کنم. خصوصا زمانی که نیاز است در گفتگو شرکت کنم. ولی حداقل راهش را پیدا کردم.

زمانی که نیاز به مشارکت فکری از جانب من باشد،‌ پیش از آغاز،‌ از دوستانم می‌خواهم که موضوع را خیلی مختصر برایم شرح دهند تا بی‌قرار و کلافه و سردرگم نشوم.

در بیست و هشت سالگی، طلوع‌های فراوانی را دیدم، در سکوت‌ نیمه شب‌های بسیاری تعمق کردم، یک‌بار از ته دل خندیدم و یکی دوبار (حتی به غلط) طعم درک شدن را چشیدم.

بسیار کم‌تر حرف زدم. و بسیار کم‌تر قضاوت کردم. مسئولیت اشتباهاتم را پذیرفتم ولی بازهم نتوانستم چندان پیش‌بینی پذیر باشم!

آنتایم‌تر از همیشه شدم و برای وقت دیگران چنان خودم، حساسیت قائل شدم و حضورم در پلتفرم‌های اجتماعی را به چیزی نزدیک صفر رساندم.

افراد مجیزگو را از اطرافم پراکنده کردم و با افرادی معاشرت کردم که در عین توانمندی، مطیع نباشند و با همین سرسختی بتوانم از آن‌ها بیاموزم.

زندگی با همه‌ی فریبندگی‌اش،‌ بیش از پیش در نظرم یک بازی بی‌معنا آمد که دربدر به دنبال معنا بخشیدن به آن بودم و همین پوچی‌اش را بیشتر به رخم می‌کشید.

یاد پرده پنجم نمایشنامه مکبث از ویلیام شکسپیر افتادم
آن‌جا که می‌گوید:

 نباشد زندگانی هیچ، الّا سایه‌ای لغزان و بازی‌های بازی‌پیشه‌ای نادان
 که بازد چندگاهی پرخروش و جوش اندرین میدان و آنگه هیچ!

 

 زندگی افسانه‌ای‌ُست کز لب شوریده مغزی گفته آید
 سر به سر خشم و خروش و غرش و غوغا، لیک بی‌معنا!

سالی که گذشت، فکر می‌کنم ارزش زیستن را داشت..

هرچند برای ادای حق مطلب، فقط می‌توانم به این جمله ساموئل بکت اکتفا کنم:

ای کاش می‌شد باز شوند این کلمه‌های کوچک
باز شوند
و مرا ببلعند.

 

 

 


پی‌نوشت: و بیست و نُه سالگی هم آغاز شد و به قول شکیبی اصفهانی:ما را به سخت‌جانی خود،‌ این گمان نبود..

۸ نظر
12
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
این توهم زندگی‌گونه ارزشش را دارد؟
نوشته بعدی
گزارش به خاک یونان – نیکوس کازانتزاکیس

۸ نظر

صادق ۱۶ دی ۱۳۹۸ - ۸:۵۴ ب٫ظ

من اول تولدت رو تبریک میگم خیلی کار کردی من از تولد دو سال پیشم به این طرف هیچ کاری نکردم حس کردم با یک حساسیت خاصی گفتی بیست و نه شروع شد نمی‌دونم ولی برای تو سن یک عدده 

پاسخ
شهلا صفائی ۱۸ دی ۱۳۹۸ - ۸:۳۳ ب٫ظ

ممنونم؛
نه حست اشتباهه. حساسیتی نداشتم.

پاسخ
ابی ۲۰ دی ۱۳۹۸ - ۱:۱۱ ق٫ظ

تولدت رو تبریک میگم و آرزوی موفقیت میکنم برات.

فقط پیشنهاد میدم سریال Rick and Morty تو این سال از زندگیت ببینی. دیدگاه کاملا متفاوتی به دنیا از هر لحاظ که فکر کنی داره و چالش های قشنگی در مغزت ایجاد میکنه.

فقط و فقط در هنگام دیدن این سریال اخلاقیات با دنیای ما مقایسه نکن.

پاسخ
شهلا صفائی ۲۰ دی ۱۳۹۸ - ۵:۵۰ ب٫ظ

ممنونم 🙂 

و مرسی از پیشنهادت که مثل همیشه حتی از راه دور، یه هدیهٔ متفاوت برام داری. 

 

پاسخ
علی یکانی ۲۰ دی ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۷ ب٫ظ

خیلی نوشتم ولی پاک کردم، جنس تو فرق داره، تو مال اینجا نیستی انگار، کالبدت زندانه، بیش از این حرفایی بانو، تولدت مبارک💫

پاسخ
شهلا صفائی ۲۳ دی ۱۳۹۸ - ۸:۵۴ ب٫ظ

ممنونم علی جان بابت تبریکت،

و نانوشته‌هات 🙏🌻

پاسخ
سایه ۲۹ دی ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۲ ق٫ظ

نمی دانم چرا ولی من هم با جسارت و عذرخواهی،چند کلمه ای  به نوشته ات برای سالی که گذشت اضافه میکنم

علی رقم همه نبودن ها و مشغولیت هایی که داشتی از جمله کسانی بودی که چیزی را در من کشف کردی که خودم به آن باور نداشتم و با ترس ، کمی در حیطه مورد علاقه ام پا گذاشته بودم اما خودت می دانی با ترس و اعتمادی که به خودم نداشتم احتمالا چند قدمی بیشتر بر نمی داشتم و آرزویم در این باره، در نطفه خفه میشد اگر تو بعد از سالها به زندگیم برنگشته بودی. …

این اتفاق در زندگی من و احتمالا آینده ای نزدیک نقطه عطفی باشد  که همیشه قدردان آن خواهم بود. و اما برای تو نمی دانم چه حال و احساسی خواهد داشت  ولی خواستم بگویم در سالی که گذشت تو فرشته نجاتی بودی که راه رسیدن به یکی از آرزو هایم را بسیار زیبا ترسیم و هموار کردی. 

تولدت مبارک

بمان برایمان که بودنت ارزشمند است .

پاسخ
شهلا صفائی ۳ بهمن ۱۳۹۸ - ۸:۱۰ ب٫ظ

ممنونم که این حس رو بهم می‌دی که وجودم، برخلاف اونچه فکر می‌کردم خاصیتی داشته.
ارامش و رشد دوستانم، همیشه من رو خوشحال می‌کنه و بهم امید میده.
من آدم خوبی نیستم در عوض خیلی هم خودخواهم (حداقل این رو زیاد شنیدم)، بخاطر همین خودخواهی هم هست که دوست دارم دنیای دوستام بزرگ‌تر و قشنگ‌تر باشه تا جهان منم کمی به مذاقم خوش بیاد:)

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

در باب اهمیت آموزش (١)

2 تیر 1396

من خودم جهانم را خلق می کنم.

13 اسفند 1395

محمود دولت‌آبادی – هویت ادبیات ما

10 مرداد 1395

احساس خشم نسبت به پدر و مادر

21 اسفند 1396

همان احساسِ آشنای قدیمی

24 دی 1395

چرا دخترا صورتی می پوشن، پسرا آبی ؟

20 دی 1395

یه گوسفند متمدّن !

18 دی 1395

مرز بین همدلی و همدردی کجاست ؟

11 آبان 1395

کوله باری از امّاها و چراها…

28 مرداد 1396

معجزه یا امید؟

9 فروردین 1396

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.