کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

می‌دوم و می‌نویسم!

11 فروردین 1399
می‌دوم و می‌نویسم!

چند روزی هست که مثل قدیم می‌دوم.

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوباره هوس بازگشت به روزهایی را بکنم که دونده بودم.

آن روزها فقط از سر رقابت و کسب مدال طلا بود که می‌دویدم

و هیچ فکر دیگری نداشتم جز این‌که هربار چند صدم ثانیه بهتر شوم.

حالا ولی بعد از سال‌ها، دیگر نه رقابتی بود و نه اجباری برای رکورد زدن.

حتی به این خاطر هم نبود که به کسانی که مرا دست‌کم گرفته بودند ثابت کنم از پسش برمی‌آیم.

یک‌بار فقط در طول آن سال‌ها  و آن هم اولین باری که در مسابقات دو شرکت کردم باختم؛

خیلی بد و شرم‌آور هم باختم!

پس از آن، یاد گرفتم چطور بهترین رکورد را بزنم.

دیگر برایم عادی شده بود مدال طلا گرفتن.

فقط کافی بود به خودم یادآوری کنم می‌توانم.

هرچند مثل خیلی اتفاقات دیگر، موقع رسیدن به جام قهرمانی، اشتیاقی نداشتم و دیگر وجودم خالی شده بود.

هنوز هم کشوی میزم پر از مدال‌های طلایی‌ست که یادگار رقابت و سرسختی‌های اوایل جوانی‌ام است.

(جوان را مقابل پیر قرار ندادم که گمان کنید اکنون خودم را سال‌خورده‌ای می‌دانم که خاطراتش را ورق می‌زند-اگرچه به تعبیری هستم- منظورم رقابت‌های رده سنی جوانان است! امروز اگر مسابقه می‌دادم باید در رده سنی بزرگسالان شرکت می‌کردم.)

چند روز پیش هیجان‌زده بودم. جوری که آرام و قرار نداشتم.

چشمم به کفش ورزشی‌ام افتاد و فضایی که برای دویدن داشتم.

گفتم امتحان کنم.

هندزفری را در گوشم گذاشتم و آندره بوچلی را تا ته بلند کردم که صدای ذهنم را نشنوم و شروع کردم.

هرچقدر بیشتر می‌دویدم به آن سال‌ها نزدیک‌تر می‌شدم.

دوباره یادم آمد چطور ذهنم را خالی می‌کردم و روی دویدن متمرکز می‌شدم.

هر دوری که دور باغ می‌زدم تکنیک‌های استقامتم یادم می‌آمد.

نحوه‌ی نفس کشیدن. تقسیم انرژی تا پایان دو. تنظیم سرعت، گام‌های بلند و سبک و گفتگوی درونی.

۷دقیقه دویدم. شگفت‌زده شدم!

توقع یک دقیقه را هم با شرایط جسمی و ذهنی فعلی‌ام نداشتم.

آرام شده بودم و خوشحال بودم.

روزهای بعد هم تکرارش کردم.

هرموقع می‌دویدم بعدش بهتر و ساختارمندتر فکر می‌کردم، و راحت‌تر می‌نوشتم.

امروز ناراحت بودم. و باز هم دویدم.

آن‌قدر دویدم که دیگر آن‌چه آزارم داده بود از ذهنم و میان نفس‌نفس‌ زدن‌ها و شادابی و درد بعد از پایان دویدن، پاک شده بود

(یا بهتر است بگویم دیگر به قوت سابق نبود).

دویدن داشت مرا دوباره از لحاظ فیزیکی و احساسی قدرتمند می‌کرد.

و من دیگر به دنبال بهانه‌ای برای انجامش نبودم.

می‌دویدم تا بهتر فکر کنم.

می‌دویدم تا از افکار منفی خلاص شوم.

و می‌دویدم تا هیجانات مثبتم را کنترل کنم و خوشی‌هایم را به جانم گره بزنم.

می‌دویدم تا آدم بهتری باشم!

 

یاد کتاب هاروکی موراکامی افتادم که چندسال پیش خوانده بودم:

وقتی از دویدن حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم؟

می‌گفت:

 دلیل تلاش هر روزه‌ی من دست‌کم همین بوده که سطح کار خود را بالاتر ببرم.

 خودم می‌دانم که دونده‌ی بزرگی نیستم، از هیچ نظر.

 معمولی هستم یا شاید بتوان گفت متوسط.

 ولی مسئله آن نیست.

 بلکه نکته مهم این است که آیا می‌توانم از دیروز بهتر باشم یا نه.

 در دوهای استقامت، تنها رقیبی که باید بر آن غلبه کرد، خود است؛

 کسی که قبلا بوده‌اید.

 

راستش را بخواهید، دویدن هم، هم‌چون نوشتن جزو سخت‌ترین کارها برای من است.

هربار دلم می‌خواهد از زیرش در بروم و پتو را روی سرم بکشم و بخوابم.

ولی یادم می‌آید که در این سال‌ها هرآن‌چه بدست آورده‌ام از سرسختی‌ام بوده.

پس همان‌طور که گاهی حتی خواب‌آلود و بی‌رمق، پای لپ‌تاپ می‌نشینم؛

با گفتن بد و بیراه به خودم نیز آماده‌ی دویدن می‌شوم.

در هر دوحالت، بعد از انجامش خودم را بیشتر دوست دارم و

شعفی عجیب در وجودم ریشه می‌دواند و تمام سرم را پر می‌کند.

جوری که افکار پوچ و پرسش‌های سمی، دیگر فضایی برای جولان دادن نمی‌یابند.

 

یادم می‌آید وقتی دونده حرفه‌ای بودم، به تجربه آموخته بودم که در طول دویدن،

اگر سرعتم را به قدر قدم زدن کم کنم،

پس از آن، نمی‌توانم دوباره به خوبی اول، سرعت بگیرم و رقابت را می‌بازم.

پس وقتی تمام ذهن و بدنم می‌گفت شهلا تا اینجای مسیر را خوب آمدی،‌ حالا چند متر راه برو!

هیچ به حرفش گوش نمی‌دادم و با کمی کم‌تر کردن سرعت، ولی هم‌چنان می‌دویدم.

در نوشتن هم این را دیدم.

فقط کافی‌ست به حرف آن میمون بازیگوش ذهنم و یا دیگرانی که ابراز نگرانی از فشار کاری بالا می‌کنند گوش دهم،

یک شب ننوشتن همانا و بی‌تعهدی و سست شدن و عنان کار از دست رفتن، همان.

بنابراین مدت‌هاست که حتی اگر توان و امکان تایپ کردن نداشته باشم،

روی تکه کاغذی، آن‌چه در ذهن و زندگی‌ام می‌گذرد را می نویسم.

به نظرم هر مهارتی همچون عضله، با تمرین و سرسختی و مداومت شکل می‌گیرد

اما فقط یک سستی کوتاه آن را به سادگی تحلیل می‌برد.

و دوباره ناگزیری از اول شروع کنی.

حتی اگر نقطه‌ی شروعت، خیلی دور و دیر باشد.

 

ریموند چندلر یک‌بار در نامه‌ای گفته بود:

 هر روز حتی اگر یک خط هم ننویسد،

 پشت میز تحریرش می‌نشیند و بر موضوعی تمرکز می‌کند.

 

من وقتی می‌نویسم و وقتی می‌دوم، گویا این دو، به تمام ابعاد زندگی‌ام تسری پیدا می‌کند

و تغییر و بهبود و رشد را همپای این دو، در مابقی زندگی نیز حس می‌کنم.

چون نوشتن و دویدن هیچ‌کدام کار ساده‌ای نیست.

و نیاز به تکرار و ارتقاء مداوم دارد.

نیاز دارد خودت را همان‌گونه که هستی بپذیری و سعی کنی هرروز فقط ذره‌ای بهتر باشی.

نیاز دارد هر حرف منفی و هر اتفاقی که مانع این دو می‌شود را با تمام قدرت کنار بزنی و تسلیم نشوی.

نیاز دارد استقامت و تمرکز روی مسیرت را یاد بگیری

و هر خلاء درونی را با گفتگوهایی سازنده و امیدوارانه جایگزین کنی.

حتی اگر در ظاهر، درمانده و خسته باشی.

 

و البته تمام این تلاش‌ها و سرسختی‌ها قرار نیست جایی تمام شود و یا به انتها برسد

چرا که همین مسیر، به باور من، معنای زندگی‌ام را می‌سازد.

و من هرروز از لابلای هر خط نوشته، جهانی جدید خلق می‌کنم

و با دویدن، ذهنم به اکتشافات بدیعی دست می‌زند!

 

به قول موراکامی:

 پایان مسابقه، یک نشان موقتی است که اهمیت زیادی ندارد.

 درست مانند زندگی‌مان.

 زیرا پایان به این معنی نیست که هستی معنی دارد.

 

و من این را این‌جا می‌گویم تا تعهدی سخت‌تر برای خودم ایجاد کنم؛

«می‌نویسم

می‌دوم

و این تمام زندگی من خواهد بود. »

 

 


پی‌نوشت: فیدو این‌روزها، همراه من با شوق می‌دود و هنگام نوشتن، سرش را روی زانویم می‌گذارد و منتظر می‌ماند کارم تمام شود!

۱۲ نظر
11
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
همه دروغ می‌گویند – نوشته ست استیونز دیویدویتس
نوشته بعدی
مهارت تحمل ابهام

۱۲ نظر

نسیم ۱۲ فروردین ۱۳۹۹ - ۰:۰۴ ق٫ظ

تلنگر خوبی بهم زدی دونده ی سخت کوش .

اینکه با وجود خستگی ها و خواب آلودگی بازم مینویسی 

یا پشت میز تحریر تمرکز کردن …

مثل همیشه عالی yesheart

پاسخ
شهلا صفائی ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۹:۲۱ ب٫ظ

ممنونم نسیم جان

تو همیشه با مهر و همراهیت،‌خستگی منو به اشتیاق بیشتر تبدیل می‌کنی heart

پاسخ
صادق ۱۲ فروردین ۱۳۹۹ - ۰:۱۸ ق٫ظ

امروز داشتم کتاب اثر مرکب رو به صورت صوتی گوش میدادم و یه نقل قولی به گمانم از جیم ران کرد اگر اشتباه نکنم؛
کار های ساده ای که می‌توانند انجام دهند و انجام نمیدهند ضامن موفقیت انسان است.
حالا حرف نویسنده سر این بود که باید هر روز گزارش روزانه در مورد احوالات و فعالیت هایی که در راه رسیدن به اهدافمون انجام می‌دیم بنویسیم.
تو این چند سال هم حسابی از تو و موفقیت هات الهام گرفتم فقط نمی‌دونم چطور هنوز لجاجت عجیبی دارم به بی برنامه زندگی کردن ولی خوب از یک طرف نوشته های تو من رو خوشحال می‌کنه و این نوید رو به من میده که قراره با شهلای به مراتب درخشان تر و موفق تر تو چند ماه آینده روبرو بشم.
از یک‌سو این هشدار رو میده مبادا که از خودم خیلی عقب بیوفتم و نتونم جبران کنم 

پاسخ
شهلا صفائی ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۹:۲۴ ب٫ظ

تو اتفاقا خیلی سخت‌کوشی و همیشه به من لطف داشتی.

 خوشحالم که مجدد با کتاب‌ها دوست شدی:)

 

اون نقل قول رو خیلی بهش باور دارم. اثر کارهای به ظاهر ساده، در بلندمدت مشخص می‌شه و آدم رو شگفت‌زده می‌کنه.

پاسخ
ملیحه ۱۲ فروردین ۱۳۹۹ - ۴:۴۶ ق٫ظ

جدای از سخت کوشی و تلاش زیادت  برای آن چیزی که می خواهی، این تصویری که کلماتت برای من ساخت در یک عبارت و یک حس خوب خلاصه می شود : 

برگشتن یک ورزشکار موفق، به ورزش 

 

پاسخ
شهلا صفائی ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۹:۲۶ ب٫ظ

ممنونم 

امیدوارم یه بازگشت طولانی مدت باشه چون فکر می‌کنم براش ساخته شدم 🙂

پاسخ
مهدی درویشی ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۰:۵۴ ب٫ظ

با این قضیه باختن و ثابت کردن خیلی حس نزدیکی دارم، خیلی وقتا دوست دارم این حالت رو بهم یه دلیل میده اسمش رو گذاشته بودم چرایی قدرتمند 🙂

چقدر خوشحال شدم فهمیدم هم ورزش کار بودی و هستی، من دونده نیستم اما خب برای یه باخت دیگه آماده باش :))))

ارتباط دویدن و نوشتن برام جالب بود مثل همیشه ارتباط چیزای مختلف باعث بافتن یه نوشته‌ی قشنگ شد!

پاسخ
شهلا صفائی ۱۵ فروردین ۱۳۹۹ - ۰:۱۷ ق٫ظ

چه اسم قشنگیه این چرایی قدرتمند

من رو به چالش دویدن دعوت می‌کنی؟ قبول!

در عوض به چالش نوشتن دعوتت می‌کنم wink

پاسخ
ابی ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۰:۵۵ ب٫ظ

واقعا دویدن بهترین ریلکس کننده ذهن و بدن هست دویدن برای انسان مثل حس پرواز برای پرندست همیشه ازش لذت بردم و تو گوشه ذهنم تو زندگی آرمانیم برنامه هر روز صبح دویدن رو دارم. (این روزها هم خیلی دوست دارم شروعش کنم ولی امان از بهونه و تنبلی).

البته خودمو یه پیاده گر میدونم تا دونده 😉

پاسخ
شهلا صفائی ۱۵ فروردین ۱۳۹۹ - ۰:۱۹ ق٫ظ

منم تو رو یه راه‌پیمای خسته نشو می‌دونم frown

پاسخ
احسان ۱۵ فروردین ۱۳۹۹ - ۴:۲۲ ق٫ظ

 

اینهایی که گفتی : 

نحوه‌ی نفس کشیدن. تقسیم انرژی تا پایان دو. تنظیم سرعت، گام‌های بلند و سبک و گفتگوی درونی.

رو با خیال‌پردازی و سعی‌وخطابفهمم یا سبک تخصصی‌ای داره که ازت بگیرم؟

پاسخ
شهلا صفائی ۱۷ فروردین ۱۳۹۹ - ۲:۰۵ ب٫ظ

راستش من از مربیم و طی تمریناتم یاد گرفتم. مثلا اون بخش گفتگوی درونی، تلاشی بود که برای متمرکز موندن می‌کردم.

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

مُردن به دستِ بایدها

26 آبان 1395

این توهم زندگی‌گونه ارزشش را دارد؟

6 دی 1398

هنر همدلی کردن

3 اردیبهشت 1396

برای پرستو_ به بهانه ی زادروزش

18 اردیبهشت 1396

پایان سفرهای سرگردانی

16 اسفند 1396

آن چند دقیقه

29 آبان 1397

یه گوسفند متمدّن !

18 دی 1395

ما لیاقتِ رنج هایمان را داریم؟

4 فروردین 1396

اصیل بودن خوب است یا نه؟

24 آبان 1398

درباره ی تغییر و بالا بردن استانداردها

8 آبان 1398

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.