استادم را دیدم، وقتی کلمه استاد را به کار میبرم تنها مقصودم یک نفر است. پرستو.
کسی را جز او در تمام این سالها شاگردی کردن، لایق این واژه نمیدانم.
شاید هم به این خاطر است که او خود من است.
منی که یک دهه زودتر به این دنیا قدم گذاشتهام.
این را از روزی که دیدمش، حس کرده بودم.
خیلی چیزها برای من در این زندگی اتفاقی نیست و نام «اتفاق» بر آن نهادن، ممکن است خطایی بزرگ و نابخشودنی باشد.
و این آشنایی و این دیدار نیز از همان آغاز، سرآغاز داستانها بوده و خواهد بود.
هرطور بود باید خودم را به او و آن کافهای که احتمالا بعدها، «همیشگی ما» میشود میرساندم.
زودتر رسیدم آنگونه که مدتهاست با خود قرار گذاشتهام
و مشغول خواندن کتابی شدم تا هیجانم را کمی فرو بنشانم.
ولی چشم از در برنمیداشتم و این چندمین بار است که با وجود اینکه نگاهم سوی اوست، متوجه آمدنش نمیشوم!
ای کاش میشد باور کنید که نوشتن و این واژهها چقدر ناقصاند در القای حس شکوهمندی این دیدارهای ما.
به قول شهابالدین سهروردی
گفت آنچه هیچ نمیگوید همه تن زبان است…
به زبان حال، حالِ خویش عرضه میکند
که به زبانِ مَقال، از آن حال، حکایت نتوان کردن…
شاید او فراموش میکند و به جلو میرود ولی من هربار تکهای از پازل زندگیام را میچینم
پازلی که میدانم روزی تصویری باشکوه و باورنکردنی خواهد شد.
برایش امروز چند تکه از پازلم را تعریف کردم،
یکی متعلق به ۹سال پیش بود؛ زمانی که صدایم زد و در اتاقش به من دو کتاب هدیه داد،
کتابهایی که هنوز هم با منند و آغاز دنیایی پرسش برایم شد.
خاص بودنش هم همین است که هربار برای من پرسش جدید و بزرگتری ایجاد میکند
وگرنه «پاسخ» دادن به پرسشهای اساسی این زندگی، کار آدم عمیق و فهمیدهای چون او نیست!
تکهی بعدی پازل که به یادش آوردم، چیزی در حدود ۶سال پیش بود و سه سال پس از آن اولی…
در ردیف دوم همایشی با غرور کنارش نشسته بودم و جملهای در گوشش گفتم که محقق شدنش ۶سال طول کشید،
روزی که با وجود تمام ناممکنها، در ردیفهای نخست سخنرانیام دیدمش.
فهمیدم آنچه بین من و او میگذرد چیزی فراتر از یک ارتباط استاد و شاگردیست.
من اویم و او شاید من!
وقتی من او میشوم خیلی بیشتر خودم را دوست دارم چون دوستداشتنی میشوم و لایق و پرغرور..
نمیدانم او، من شدنش، چه به خاطرش میآورد…
ولی امروز جملهای به من گفت از جنس همان حرفهای سالهای دور،
که گمان میکنم پایهگذار تکه بعدی پازلم خواهد بود و شاید مهمترین تکهاش.
همان باور و قطعیت سابق را در چشمانش دیدم و بر خود لرزیدم و گویا عهدی نانوشته بین چشمانمان بسته شد.
و میدانم از امروز در چه مسیری حرکت خواهم کرد.
پرستو خود مهاجر است خود رفتن، آدمیست فراتر از تمام موجودات این زمین،
کسانی که میشناسندش میدانند در این جملات، نه تنها اغراقی نیست بلکه سراسر قصور اندیشه و زبان موج میزند.
من فکر میکنم حتی چیزی فراتر از «موری»ست.(+)
هرچند شاید نهادن نام شاگرد موری بر من با وجود اهمالها و بیفکریهای نخستش، بیراه نباشد اگرچه بعدها تنها یاور و همدم موری شد.
نمیدانید چه حس لذتبخش و بکریست صحبت با کسی که با تمام وجود به تو گوش میدهد
و تو میبینی کسی را در این دنیا داری که حتی خنگترین و سطحیترین لایههای وجودت را بیقضاوت درک میکند
و باهم به آن میخندید.
چونان امروز که از نخستین لحظات، چشمانش میخندید و من را پرت میکرد به سالها قبل
و فقط خدای من میداند چقدر دلتنگ این نگاه بودم
و تاثیرش را حالا میبینم که هفت ساعت از دیدار گذشته و من اولین خندهی واقعی امسالم را داشتم و همچنان خوشحالم.
چه خوب جهانبینی من را میفهمد و هرچقدر از ایدههایم برایش میگویم گویی دستکم چندسال پیش از من، آن را زیسته.
من بخشی از جهانبینی او و او تمام من است.
شاید چندسال دیگر، بفهمم امروز در نگاهش و سکوتش چه میگذشت!
او چونان همیشه هیچ جوابی به من نمیدهد، دقیقا هیچ جوابی!
ولی گرههای ذهنی من باز میشود. این اگر معجزه نیست پس چه نامی میتوان بر آن نهاد؟
دیوانه شدهام
دیوانهای دوستداشتنی و رها…
بلند بلند میخندم و از صدای خندهام، دلم نیز میخندد!
راستش را بخواهید من یا موزیک گوش نمیدهم یا اگر چندماه یکبار گوش دهم، آرشیو موسیقیام، هیچ آهنگ شادی ندارد.
الان همانها را گذاشتم! یعنی غمگینترین موزیکها هم الان من را میخندانند…
ای وای که اگر میدانست این جنون بلاقید را، بعید میدانم آن تصمیم بزرگ دوساله را میگرفت برای نبودنش و بزرگ شدنم.
چرا که من با دیدنش بزرگ میشوم، و تبدیل به آدم بهتری میشوم. بهترین آدمی که میتوانم در این دنیا باشم.
حس میکنم دوباره رها شدم
و سبکبال..
چونان همان شهلایی که سالها کوله بر دوش میانداخت و به استقبال تجربههای زیست نشده میشتافت.
مدتی این کوله سنگین شده بود و سرعتم را گرفته بود.
امروز دوباره آن را زمین گذاشتم …
به قول هوشنگ صهبا:
ای آفرینش من از من
میلاد رنج را باور کن
در آبهای ادامه…
و چه باشکوه است رنجی که چون تویی در انتهایش به انتظارم ایستاده.
۹ نظر
هر موقع اسمی از "پرستو" میشنوم، یاد اون روزی میفتم که تو ساختمان ولایت بهت گفتن: "وااای شهلا! تو خود منیییی، خود خودم" …
یاد اون روزها بخیر … یاد سه شنبه های نارنجی☺
قلم عالی و بی نظیر و البته متن بسیار تامل برانگیزه … بنظرم همه باید چنین منی کنارشون داشته باشن برای وقتایی که خودشونو گم میکنن!!
وقتی ازش حرف میزنی تصور میکنم خودمو که اگه صحبت کردن ایشون رو میشنیدم دهنم دوخته میشد و مهبوت صحبت هاشون میشدم;
استاد روح زندگیت هستن.هروقت خوشحالی ردپای حضورشون هست و وقتی دمق و بیتابی دلیلی جز نبودنشون نیست.تصور کردم کافه ای رو که شهلا پشت یکی از میزهاش منتظر اومدن خودشه!
به نظرم تو هرچقدر هم که تلاش بکنی پرستو نشی، پرستو خواهی شد.(مثل سریال دارک)
راستی اتفاقا منم کسی رو دارم که وقتی تو خاطراتم کنکاش میکنم پر رنگترین پازل های زندگیم در بودن و حرفهای اون خلاصه میشه، کسی که تاثیر بزرگی در مسیر زندگیم داشت و همیشه ازش یاد گرفتم.
اتفاقا منم بیشتر از یک سال که تو تحریمه دیدارش ام و همه اش به هفته های بعد موکول میشه?
و اتفاقا توام خیلی خوب میشناسیش
تجربه تلخی از رابطه شاگرد و استادی دارم اما میتونم احساس پاک و بی ریات رو از پشت تک تک جملاتت حس کنم و خوشحالم با این که استادت رو ندیدم ولی تو را دیدم و به نظرم در بزرگی و درک عمیق و جهان بینی خاص از یک استادکمتر نیستی
Der Anfang ist das Ende und das Ende ist der Anfang
The Beginning is the end and the End is the beginning
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بیدل خبر دریغ مدار
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
مکارم تو به آفاق میبرد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
چو ذکر خیر طلب میکنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
بی دلیل نیست که اسم این سایت “کوچ” شده پرستو جان.
نعمتی داری که هرگز تجربه نکردم و همیشه دنبالش بودم چشم تو چشم هر مربی و آموزگاری دنبال یک “شدن” . نشد که بشه، ولی خوشحالم که برای تو شده و از توصیفت حسش میکنم.