پیشنوشت: در این پانزده سال، در بازههای پنج ساله، هارد کامپیوتر و لپتاپم به کل سوخته و دیگر بازیابیاش نکردهام.
گویی تمامعکسها، فیلمها و داکیومنتها را یکجا به دست زمان سپردم و گذشتم و از نو آغاز کردم.
چند روز پیش نه هارد سوخت و نه لپتاپ دیگربالا نیامد؛ خودم هم نمیدانم چه شد ولی به یکباره همانکاری را کردم که هر پنجسال، اجبارها برایم رقم میزد..
هر آنچه داشتم را پاک کردم؛ همهٔ آنچه که شهلای پنجسال اخیر را ساخته بود.
داستانی که در ادامه میآید، میان فایلهایم بود، (اولین نوشتهٔ داستانی در این هفده سالی که مینویسم)
بیرون کشیدمش تا در کوچ بماند.
تاریخی که زیرش نوشتهام، میگفت متعلق به دو سال و نیم قبل است. مردادماه نود و شش.
فقط یادم نمیآید چرا و چطور و در چه شرایطی نوشتمش.
ولی داستانها به گمان من، مستقل از شرایط و حتی کیفیت، باید بمانند..
از کناره های ریل راه آهن شهر، تا جمعیت منتظر و پرهیاهو چند صدمتری بیشتر فاصله نبود.
نگاه جمشید از روی جمعیت به دور دست ها میچرخید و چیزی را هر از گاهی زیر لب زمزمه می کرد.
سختی ریل ها، بدنش را میفشرد ولی به آن اعتنایی نمیکرد.
دیدنِ صورت انسانهایی که همیشه با آنها فرق داشت، هیچگاه تا این لحظه، برایش معنا و مفهوم پیدا نکرده بود.
آفتاب گرم و سوزان سر ظهر هم نتوانسته بود کنجکاوی را از کسانی که مرگ را هم به نظاره مینشینند بگیرد و جمشید این را به خوبی میدانست.
سرش را بلند کرد و او را در مقابلش دید که با چشمانی شگفتانگیز و لبخندی زیبا تماشایش میکند.
از او پرسید: ”
• تووو می …دونی اینا برای چی اومدن؟“
و قبل از آنکه فرصت جواب به او بدهد ادامه داد:
• ” من…من میدونم! من میدونم! اومدن مَ…نو تماشا کنن!”
و لبهایش را محکم تر به هم فشار داد و با پاهای برهنهاش سنگریزههایی که احتمالا قطار، هرروز به هنگام عبورش با آن سرعت به اطراف پرت میکرد، میغلتاند و بازی میکرد.
افکار زیادی به ذهنش هجوم آورده بودند و او را از روزهایی که به تخت میبستند و به زور، قرصهای زهرماری در حلقش فرو میکردند دیوانهتر میکرد.
فقط تنها چیزی که مدام زیر لب با خودش تکرار میکرد این بود که:
• “نه.. نه نمیخوام؛ نِ…میخوام عاقل باشم.”
انقدر لب هایش را گزیده بود که حالا مزهی شوری خون، دهانش را پر کرده بود؛ ولی او نه سوزشی حس میکرد و نه دردی.
قلبش تازه بعد از سه سال که از آدمهای عاقل دور شده بود و گوشهی تیمارستان، تمام کارش هرروز غروب، زل زدن به پرندهی پشت پنجرهی اتاقش بود که روی شاخههای درخت بید، یکه و تنها، فصل ها را میگذراند، کمی تسکین یافته بود.
حالا دکتر آریای لعنتی فقط با یک امضای ترخیص میخواست او را به جهنمش بازگرداند.
گوشهایش را تیز کرده بود که صدای قطار را بتواند تشخیص دهد ولی سر و صداهای مغزش و آن هیاهوی مردم مانعش میشد.
فقط میدانست که چیزی نمیگذرد که تمام این صداها، در هیاهوی غرش مانندِ قطار گم شود و سکوت، تمام دشت را پر کند.
از تیمارستان تا ریل قطار را روی سنگریزه های داغ، نفس زنان دویده بود و حالا پاهایش هم دست کمی از قلب زخمیاش نداشت.
او هرروز صدای قطار را از پشت حصارهای خشن و قطور آسایشگاه میشنید،
گاهی گوشهایش را به دیوار میچسباند، چشمانش را می بست و تصور میکرد یکی از مسافران آن قطار است و همسفرانش همین هماتاقیهایش هستند و قرار است برای همیشه دنیای ادم عاقلها را ترک کنند و بروند جایی که هیچ اثری از آنها نباشد.
حتی دکترها و پرستارها را هم از میان قدیمیهای آسایشگاه انتخاب کرده بود که مجبور نباشد دکتر آریا و آن پرستار بداخلاق شیفت شب را به قطار راه بدهد.
میدانست اگر نقشهی فرارش به مشکلی بخورد، قطار را از دست خواهد داد و تا قطار بعدی دوباره از آنجا عبور کند، حتما پیدایش میکردند و کَت بسته برش میگردانند و آن برگهی لعنتی را زیر بغلش میزدند و خلاص.
جمشید سرش را بالا گرفت و دوباره نگاهش کرد. درست روبرویش بود. لبخندی زد و گفت:
• “خَ..سته …نمیشی…؟!”
پاسخ شنید :
o “نه“
• پس….ایییی…اینا … هم …خسته نمیشن؟
جمشید با اشاره دست، جمعیت را نشان داد.
o اذیتت میکنه بودنشون؟
• نمی…خوام..! نمی خوام اینجا..اینجا باشن! بگو برن! من…من..من دیگه پیش ای..اینا بر…نمیگردم!
o ولی دکتر گفته میتونی برگردی.
جمشید دستانش رو محکم به صورتش کوبید و روی پوستش چنگ زد.انگار میخواست با ضجه چیزی بگوید اما نمیتوانست..
• د…د…دکتر آااریا…برگه لعنتی…! خووو…خوووو..خودش امضا کرد! من خوو…خووودم دیدم! اون زجر…زجر منوو میخواد! من میدونم…میدونم!میشنوی…؟! میشنوی…؟! صداش داره میاد! صدااا..صداااا..!
جمشید سرش را به زمین چسباند و گوش داد. دوباره نگاهش کرد و خندید. از لابلای همهمه، صدای جمعیت را به سختی می شنید. پیشخودش فکر کرد بگذار آنقدر بمانند تا از گرما تلف شوند.
چند آدم عاقل کمتر، بهتر.
وجود بی خاصیتشان چه نفعی برای این دنیا دارد؟
مرد میانسال چاقی از لابلای جمعیت صدایش را بلند کرد و غر زد و گفت:
“یکی بره با این روانی حرف بزنه بکشدش کنار“
جمشید تا این را شنید باز به روبرویش خیره شد
. از ته دل خندید:
• ” تو هم شنیدی…؟! شنیدی…؟! گفت…گفت روانی! به من…به من گفت روانی…! هی…! هی با… با توأم چاقالو! تو… تو به من گفتی روانی؟! مگه نه…؟!”
میگفت و از ته دل میخندید . ناگهان بغض کرد و باز روبه رو را نگاه کرد:
• ” به من…به من میگه رواانی! “
o نمیخوای بلند شی؟ نمیخوای بری دنبال زندگیت؟
• زندگی..! آااره..آااره زندگی..! هموون که…هموون که این چاقالو به گند کشیدش…! بعد به من میگه رواانی..!”
این را گفت و باز سرش را به زمین چسباند.
زیر لب غر میزد و ملتمسانه میگفت:
• پس بیااا، پس بی یااا دیگه لعنتی.. الان م..نووو به زووور میبرن..
یه نگاه به بالای سرش کرد و گفت:
• تو قَ قطارو میبینی؟
o اینجا هنوز خیلی چیزا هست که تجربه کنی
• ااره ولی نمییی ذارن. من به سارا قوول دادم برمیگرردم
o ولی حالا داری میزنی زیر قولت
• جمشید هیچ هیچوقت زیر قولش نمیزنه؛
یه روز اوومد منو ببینه
o اینکه خیلی خوبه
• توو چشماام نگاااه نمیکرد نمیکرد..
o چرا؟
• فکر میکنن دیوونه هاا دل ندارن؟ نمیفهمن؟؟
رد حلقه روی انگشتش بود… من می میدونم
o پس برای چی اومده بود اونجا؟
• حرررف نزد ولی چش چشماشو دی دیدم اووومده بود بگه دی..گه برنگرد بموووون همینجا. چشماش چشماش گفت.
o واسه همین نمیخوای برگردی؟
• اوون بیرون پر از دروغه. اونجا هیش هیشکی خودش نیس.
o ولی تو میتونی از اول همه چیو بسازی
• اره دااارم میرم که بساازم خووونمونو با اون بااغچهی کووچیکش اون دور دورا. که شباا من و ساارا با جیرجیرکاش بخند بخندیم وروزاا برااش اسبِ چوبی بساازم و ..
o ولی سارا اینجاست
• ساراا با منه توو نمیبینیش. ساارا همیشه باا من بوود. بیاا گوش بده.. میبینی توی قلبم چقدر شلوغ می میکنه؟
o اگه بری دوستات چی میشن؟
• داااشتم ف فرار میکردم از اون فااخته پشت پنجره خ خدافظی کردم..عین خداحافظی بابام با مامان! گفت…گفت…ببین زینت..من..من..پوول ندارم..
طلبکارا دنبالمن..عاقلانه…آره..آره گفت عاقلانه! گفت عاقلانهش اینه که…من برم و تو…
تو بمونی با این بچه..به فاخته گفتم..گفتم اگه بمونم تو دق میکنی..! دق..دق! مامان دق کرد..! دق! هیسس! گوش کن! صداشو بشنو! داره میاد!
مرد میانسال چاق انگار حوصلهاش سر رفته بود. به پیرمرد کنار دستیاش نگاهی کرد و گفت:
“این فیلمبازیِ این بچه نمیخواد تموم شه؟ کار و زندگی داریم.. خب یکی بره ورش داره بیارتش“
پیرمرد چشمانش را گرد کرد و گفت: ” چی میگی آقا؟ طرف روانیه. یه وقت دستش تیزیه. میزنه کار دستمون میده. پلیسا نیومدن؟“
مرد جوان لاغر اندام قدبلندی کنارش ایستاده بود و گفت:”زنگ زدیم. توو راهن.”
باز صدای همهمه بلند شد. مرد چاق طاقتش تمام شد و فریاد زد:” بچه جون! اهای عاقل! بیا کنار.. چه مرگته اخه؟!”
جمشید دوباره سرش را بلند کرد و نگاهی به روبرو انداخت:
• ” میشنوی؟! میشنوی؟! بهم گفت عاقل! متنفرم ازشون! متنفرم! آهااای چاقالو! خودمو …خودمو بستم! یجوری که هیشکدومتون نمیتونین بازش کنین! نگاه..نگاه کن!”
مرد چاق خواست چیزی بگوید که صدای آژیر از پشت سر آمد. جمعیت برگشت.
به سرعت یک ماشین پلیس و یک آمبولانس روبروی جمعیت پیچیدند و بلافاصله دو مامور پلیس، دونفر همراه یک برانکارد و یک مرد عینکی با قدی متوسط و کت شلواری بهم ریخته که معلوم بود با عجله تنش کرده از ماشینها خارج شدند.
مرد به آنها گفت:” شما جلوتر نیاین. من باهاش حرف میزنم.شاید چیزی همراهش باشه“
جمشید از دور نگاهی انداخت و حالت صورتش تغییر کرد. انگار که همزمان وحشت و خشم را در چشمانش ریخته باشند. صدای فریادهایش ، جمعیت را هم وحشت زده میکرد.
• د…د..دکتر آااااریا! برای چی..برای چی اومدی اینجاا؟! اوومدی ببینی چجوری میخوام حکمی که امضاا کردی اجرا بشه؟! ببین!! ببین!! ببین!!
دکتر آریا با گامهای آهسته درحالی که دستهایش را بالا گرفته بود به جمشید نزدیک شد.
دکترآریا:جمشیدجان. نترس! من اومدم از اینجا ببرمت. از روی ریل بیا کنار
• نمیام…نمی…آااام! خودمو بستم! بیا ببین چقد قشنگ گره زدم! هیشکی نمیتونه بازش کنه!
دکتر آریا:جمشیدجان! من کمکت میکنم.الان میخوام آروم بیام و گرههارو باز کنم..آروم باش!
• نیاااا! نیااا! باید منو …نگه میداشتی! مگه نمیدونستی من از اینجا بدم میاد؟! نمیدونستی؟! دروغ میگی! دروغ میگی! میدونستی!
دکتر آریا خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای لرزش زمین همه را میخکوب کرد.
سرها به دور خیره شد و جمعیت با دست ، قطاری را که با سرعت به جمشید نزدیک میشد به هم نشان میدادند.
دکتر آریا با نهایت سرعتش به سمت جمشید دوید و خواست که گرهها را باز کند.
جمشید او را هرطور که میتوانست از خود دور میکرد.
جمعیت نمیتوانست ببیند چه اتفاقی دارد میافتد.
آنجا، کنار ریلهایی که تا ثانیههایی دیگر ، محل عبور قطاری طویل و غول پیکر بود، گرد و خاک بزرگی بلند شده بود.
دکتر آریا فریاد زد:” بیاین کمک کنید!”
دو مامور، سریع خود را به آنجا رساندند و به روی ریل پریدند.
جمشید با تمام توان تقلا میکرد و نمیگذاشت کسی گرههای دستش را باز کند.
مرد چاق با چشمانی گرد روبرو را نگاه می کرد و خشکش زده بود.
پیرمرد عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود.
صدای سوت قطار بلند شد.
جمشید از لابلای گرد و خاک ها به قطار خیره شد و چشمانش را بست.
چند لحظه بیشتر طول نکشید.
جمشید بلند شد و به او نگاه کرد. لبخندی روی لبانش نشسته بود. گفت:
o “بیا دنبالم جمشید. وقتشه“
جمشید خود را برانداز کرد. چند قدم به پیش رفت که صدای هیاهوی پشت سر توجهش را جلب کرد.
برگشت و دید که دکتر آریا و ماموران هرکدام کنار ریل با نفسهای بریده، دراز کشیدهاند و آدمهای دیگر میخواستند کمکشان کنند که بلند شوند.
آنسوتر ، روی ریلهای قطار، جمشید نگاه کرد و پیکر هزار تکه شدهی خود را دید که بیجان آنجا افتاده است.
o جمشید. نمیای بریم؟
جمشید روبرو را نگاه کرد و دید که او منتظرانه نگاهش میکند و با دست، دور دستها را نشان میدهد.
روبرویش پر از نور و روشنایی شده بود.
تمام.
۴ نظر
جمشید آشنا بود برام!چرا
ممنونم ??♀️?
باورنکردنی عالی بود ، واقعاً فراتر از فوق العاده
مطمعنا این نوشته اثباتی بود بر تبحر و تجربه ۱۷ سال نوشتن و بدون شک منحصربه فرد ترین چیزی که خوندم
معمولا زیاد کتاب های داستانی نمیخونم ولی این نوشته اینقدر هنرمندانه با خواننده بازی میکرد و بالا و پایین میبردش که بیشتر حس تماشای یک فیلم رو میداد تا مطالعه یک داستان
این وسط فقط حسرتی برام موند که
ای کاش اون بیرون اینقدر دروغ نبود ، ای کاش دیدن نور و روشنایی بدون مردن هم ممکن میشد
ای کاش دنیا پر از جمشیدهایی بود که ارزش ساراها رو میدونستن و در مقابل هر عاقل دیوانه باقی میموندن ،ای کاش
علیرضا جان
ممنونم بابت تمام مهر و حس خالصانهای که بهم هدیه دادید.
راستش شاید به همین خاطره که معتقدم، داستانها مستقل از شرایط، باید بمونند. چون اگه داستان نبود، اگه تخیل و بازی ذهن نبود، اونوقت با دنیایی مواجه میشدیم که شاید هیچ قشنگیای نداره. و اینجاست که امید، اگرچه واهی، میمرد. و مردن امید، مرگ انسانیت رو به دنبال داشت. بشری که حتی در تاریکترین لحظاتش و در سیاهترین دالانهای روحش، کورسوی امیدی به رهایی داره و این تماماً حاصل داستانهاییه که ذهنش و ذهن آدمهایی که در طول زندگیش شناخته، ساختند.
حالا میفهمم که داستاننویسهای ما، خیلیاشون، از دنیا قطع امید کردن و دنیای دوستداشتنیشون رو میسازند. با کلمه.
جایی که ته نداره و محدودیت نداره همین نوشتنه و ذهن سرکش (اگرچه دربند) بشر.
ممنونم که برام نوشتی?