در گیر و دار جمع کردن کوهی از شلوغی کارها بودم که تکهای کاغذ از لابلای وسایلم بیرون افتاد…
کاغذی که خطی نامفهوم بر آن نوشته شده بود. به ماهها قبل پرت شدم. دو سه روز آخری بود که ایران بودم و آمادهی سفر میشدم.
قرار بود ناهار را باهم بخوریم و از دوستی خداحافظی کنم. همان جای همیشگی رفتیم. یادم میآید چندان روبراه نبودم ولی لبخند میزدم تا آشوب درونم را پنهان کرده باشم. او هم همینطور.
با این تفاوت که این کار را ماهرانهتر انجام میداد. همیشه همینکار را میکند. هیچوقت نمیگذارد پریشانیاش را ببینم. همیشه شوخی میکند و میخندد و خودش را محکم نشان میدهد. گویی قراری نانوشته با خود دارد که نگذارد آب در دلم تکان بخورد!
از برنامهام برایش میگفتم و او با دقت گوش میداد. کمی که گذشت موزیکی توجهم را جلب کرد. آنقدر که هم غذا خوردن را متوقف کردم و هم گپ زدن را. اوج که میگرفت مست و دیوانهام میکرد. با گوشیام سعی کردم بفهمم خوانندهاش کیست.
آنقدر همهمه رستوران زیاد بود که گوشی از شناسایی دقیق صدا درمیماند. بلند شد و در جستجوی صدا رفت. برایم موزیک را تکرار کردند و صدایش را بالا بردند. ولی همهمه هم همزمان با آن اوج گرفت!
گویی مردم میدیدند صدایشان بههم نمیرسد و حالا با صدای بلندتری باهم حرف میزدند. بازهم گوشیام نتوانست بشناسدش. و من مأیوس و افسوسخوران از آن شوق دست کشیدم.
آمادهی رفتن میشدیم که مردی سمتمان آمد. مردی ساده که آنجا کار میکرد و ازقضا فهمیده بود دنبال چه میگشتیم. کاغذی به دستمان داد که خطی نامفهوم بر آن نوشته شده بود. نام خواننده را تلاش کرده بود برایمان بنویسد.
مهربانیاش قلبم را سر ذوق آورد. اگرچه آن خط را نتوانستم بخوانم ولی مهرش را گوشهی کیفم جا دادم و با خود بردم.
و امروز و بعد از چندماه دیدمش که کنار کتابهایم روی زمین افتاد. در زاویهای متفاوت دیدمش و بله! اینبار خواندمش. اینبار توانستم بفهمم آن مرد، آن روز چه نوشته بود.
با اسپاتیفای که دوست موسیقیایی من است نامش را جستجو کردم. (Daniel Lavoie)، موزیکهایش را پخش کردم. آن موزیک خاص را نیز یافتم و نمیتوانم از حسم در آن لحظات بگویم.
شاید نزدیکترین توصیف از چیزی که تجربه میکردم ذکر ابوالحسین نوری در تذکره الاولیا باشد؛
و گفت: “وجد، زبانهیی است که در سرّ نگنجد و از شوق پدید آید، که اندامها به جنبش آید، از شادی یا از اندوه.”
با لذتی وصفنشدنی کارهایم را انجام میدادم و مغزم آرام میگرفت…
این همه را از او داشتم. از آن مرد غریبه که خود نیز نمیداند با همان یک تکه کاغذ، چه خوشیای را ماهها بعد و کیلومترها دورتر به زندگیام سرازیر کرد.
به این فکر میکردم از طریق دوستانم برایش پیغامی بفرستم. اگرچه شاید هرگز مرا یادش نیاید ولی خاطرش میماند که دنیا اگرچه عادل نیست و زندگی هرچند منصفانه نیست، گویی بر پایههای عشق استوار است. عشقی که گاه خودش را بر تکه کاغذی مینشاند تا ماهها بعد غریبهای را از رنج و همهمهی افکار برهاند.
برایش نوشتم:
“تو یک روز با مهری که به من هدیه دادی- که میدانم تمام داشتهی آن روزت بود- لحظاتم را ماهها بعد در کنج غربت، درخشان و زیبا کردی. امروز شاخه گلی از طرف تو به پیرزنی تنها هدیه دادم. شاید لبخندش، ماهها بعد، زمانی که انتظارش را نداری، در زندگیات جوانه زد.”
و به گمانم معنی ایمان همین باشد.
۲ نظر
به این فکر میکنم که آن مرد غریبه در فضای رستوران چه دقت و توجهی داشته که فهمیده ارزشمندترین سرمایه همین آدمهایی هستند که این فضا را پر میکنند. خیلی راحت میتونست بگه بیخیال! به من چه مربوط که یک بنده خدایی دنبال منبع صدا میگردد؟ یا اصلاً سرش به کلی مشغول کار باشد. اما بی آنکه خود خبر داشته باشد با یک قدم آیرونیک و بسیار ساده وجود زنی دیگر را در آن سوی مرزها با یک شاخه گل غنی کرد. و چه معماگونه و زیبا اسم خواننده را روی کاغذ نوشته است!
دقیقا همینطوره پویا جان. چیزی که این تکهکاغذ رو بر ای من ارزشمندتر کرده، مستقل از مهر اون آدم، خطش و تلاشش برای خوشحال کردن منه.