کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

اگه قصه‌ای برای گفتن نداری برای چی زنده‌ای؟

24 اسفند 1398
اگه قصه‌ای برای گفتن نداری برای چی زنده‌ای؟

با خودم عهد کرده بودم که اگر روزی سه هزار کلمه ننویسم حق حتی واژه‌ای نوشتن در شبکه‌های اجتماعی را به خودم ندهم.

روزهاست که نوشتن‌هایم به راه است ولی وقتی به کاغذهایم نگاه کردم هیچ‌کدام رنگ و بوی زندگی نداشت.

یک سری متون تخصصی که منتظر بودند در زمان و مکان مناسبش، فریاد شوند.

فهمیدم اگر روزی ده هزار کلمه هم بنویسم ولی یک جمله از زندگی و احوالاتم در آن نگفته باشم، برایم حساب نیست.

پس به جای کاغذ و قلم، که مخصوص تمرکزهای طولانی و سر و کله زدن با مقالاتم است،

کوچ را باز می‌کنم که چونان همیشه، بی‌قید و پروا بنویسم.

نوشته‌هایی که هر واژه‌اش برایم حساب می‌شود و به جانم می‌نشیند چون زندگی‌اش کرده‌ام.

نه چونان جمله‌هایی که منتظر در صف ایستاده‌اند و می‌دانم وقتش که برسد، شاید خیلی‌هایشان سلاخی شوند.

این روزها حالم در قرنطینه با کتاب‌ها و رویاهایم خوب است.

گاه با دوستانم حرف می‌زنم و یا موضوعی را به بحث می‌گذارم و از شنیدن آدم‌ها و دیدن تفاوت‌هایشان شگفت‌زده می‌شوم.

حتی آن‌هایی که نمی‌توانند نظر مخالفشان را به درستی ابراز کنند برایم جذاب‌اند.

با حوصله برایشان موضعم را توضیح می‌دهم و طناب ابهام و کج‌فهمی را از گلویشان باز می‌کنم

و می‌بینم خشم افسارگسیخته‌شان به ناگاه،‌ فروکش می‌کند و این بار از در صبر و دوستی وارد می‌شوند.

البته همیشه آنقدرها صبور نیستم، هرچند به یمن بازی‌های روزگار، امروز در آن ید طولایی دارم.

ولی خب، همیشه خود را با آدم‌ها به چالش می‌کشم.

مثلاً به خودم می‌گویم جواب این خشم، یا خشم است و یا سکوت، ولی اگر توضیحی خالصانه باشد نتیجه چه می‌شود؟

الان باید رفت، اگر بمانم چه؟

در این لحظه باید پاسخ دهم و از خود دفاع کنم، ولی اگر سکوت کنم چه می‌شود؟

درست نیست اگر الان حرف دلم را ابراز کنم، ولی اگر بگویم چه اتفاقی می‌‌افتد؟

درواقع، تمامی آن‌چه جزو نبایدهاست را انجام می‌دهم.

تمامی آن‌چه گفته‌اند با انجامش متضرر می‌شوم.

تمامی آن ریسک‌هایی که جزو حساب کتاب‌های یک رابطه (از هرجنسی) نیست.

و نتیجه را به تماشا می‌نشینم.

آدم‌ها را…

و نوع تصمیم‌گیری و انتخاب‌ها و بازی‌های ذهن و روانشان را.

می‌دانم که خیلی تحمل می‌خواهد ولی دیگر در آن استاد شده‌ام!

گویا دلم می‌خواهد به خودم ثابت کنم کلیشه‌ها همیشه درست نیستند، و استثنا هم وجود دارد.

و استثناها الزاما گند نمی‌زنند!

 

یک دلیلش می‌تواند این باشد که من به خود واقعی آدم‌ها فارغ از زشتی و زیبایی‌هایشان،‌ به طرز دیوانه‌واری علاقمندم.

آن چهره‌ای که ممکن است تا پایان عمر هم پنهان باقی بماند.

به قول میخائیل شولوخوف:

آدمیزاد توی روابطش با دیگران، پشت قیافه ظاهرش، قیافه‌ی دیگری دارد که گاهی تا آخر هم آفتابی نمی‌شود.

 

ولی من آن را با خلاف عرف و قاعده رفتار کردن آشکار می‌کنم. برخی می‌ترسند و رهایش می‌کنند

برخی نقابشان را محکم‌تر می‌چسبند تا بار دوم از صورتشان نیفتد

و برخی نیز آن را در دست می‌گیرند و لحظه‌ها و ساعت‌ها و روزها تماشایش می‌کنند

و یک روز… زندگی بدون هیچ چهره اضافی را علی‌رغم تمام زخم‌هایش می‌پذیرند

و من عاشق این گروه آخرم.

شجاعت و جسارتشان در رها کردن زیسته‌هایشان مرا به وجد و تحسین وا می‌دارد.

چیزی که آدم‌های خیلی اندکی در این کره خاکی حاضر به تجربه و انجامش هستند.

مابقی، آنچه را سالیان طولانی اندوخته‌ و زیسته‌اند به آسانی و حتی به قیمت زندگی بهتر و بکرتر، رها نمی‌کنند.

همیشه از خودم می‌پرسم مگر این زندگی که آن را این‌گونه با چنگ و دندان چسبیده‌ایم چقدر دوام دارد

که آن را آنگونه که می‌خواهیم و دوست داریم تجربه نمی‌کنیم؟

مگر چقدر زنده‌ایم که جرئت زیستن تمام آن‌چه دل‌خواهمان است را به بعدها موکول می‌کنیم؟

چرا دیگر لذت‌های کوچک زندگی خوشحالمان نمی‌کند و از کنارشان به سادگی عبور می‌کنیم؟

گاهی فکر می‌کنم مرا به زندگی در شهرهای بزرگ چه؟

من همان دختر رهای مزرعه‌ها و جنگل‌های دورم.

هم اویی که ویولن بر دوش،‌ با لباسی رها، و موهایی بافته شده، با سگ کوچکش، دنیا را

بی‌توجه به تمام شور و شلوغی‌اش در می‌نوردد و با هر طلوع، چشمانش جان تازه‌ای می‌گیرد…

او که زندگی در چادر و میان قبیله‌های دور را از زیستن در لوکس‌ترین خانه‌ها هزاران برابر بیشتر دوست دارد.

کسی که یقین دارد هنگام مرگش، چیزی از خود برای گور باقی نگذاشته

و تمام خود را صرف رویاها و رهایی‌اش کرده است و از او داستان‌های زیادی بر جای می‌ماند.

جمله‌ی داستایوفسکی را در شب‌های روشن به خاطر می‌آورم:

اگه قصه‌ای برای گفتن نداری برای چی زنده‌ای؟

دارم به این فکر می‌کنم که دختر مزرعه را بار دیگر زنده‌ کنم

جایی همین نزدیکی‌ها.

به دور از تمام دنیا و تعلقاتش. رهای رها.

جایی که هیچ‌کس در آن،‌نقابی بر چهره ندارد و می‌توان فارغ از هر کلیشه‌ای، رها و دیوانه زیست.

 

 

 

پی‌نوشت: این تصویر را بارها زیسته‌ام. ولی اکنون جایی در رویاهایم هم باز کرده. شبی تابستانی، کنار آتش. با آهنگ و چای و او!

۱ نظر
10
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
داستان من – مریلین مونرو
نوشته بعدی
استعداد ذاتی چقدر مهمه توی رشد ما آدما؟

۱ نظر

احسان ۱۲ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۶ ب٫ظ

زندگی ارزش زندگی کردن رو خیلی داره.😊🌷🌷🌷

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

با این‌همه، چه بلند چه بالا پرواز می‌کنی!

26 دی 1400

چرا دخترا صورتی می پوشن، پسرا آبی ؟

20 دی 1395

مبهم رفتارکردن؛ پایانی سخت برای یک ارتباط عاطفی

15 مرداد 1397

همزاد

17 آذر 1399

جخ امروز از مادر نزاده‌ام…

28 مهر 1401

پایان سفرهای سرگردانی

16 اسفند 1396

و‌من آن روز را انتظار می‌کشم…

15 اسفند 1396

تکرار بی امانِ رفتن و هرگز نرسیدن

6 اسفند 1395

دوست دارم «خودم» را زندگی کنم …

22 فروردین 1397

رویاها باید به مقصد برسند

21 تیر 1397

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.