برخی حرف ها هست که درد گفتنشان هم کم از نگفتن نیست،
مثل تمام وقت هایی که تو را روبرویم می نشانم و
برایت از تمام ناگفته هایی می گویم که
در نبودنت هم می شنوی و درک می کنی و
من از نافهمی های جهان پیرامونم، از درد به خود نمی پیچم.
چرا که تصورِ بودنت در اوج تنهایی هم،
مرا به باور بی چون و چرای جغرافیای بی مرزِ داشتنت نزدیک می کند
و من حس می کنم روبرویم نشسته ای و چای می نوشی و
من مست تمام شعرهایی می شوم که برایت نخوانده ام
و واژه به واژه در ذهنم می رقصند و متولد می شوند.
هنوز هم به وقت دلتنگی دستت را روی قلبت می گذاری؟
یادم می آید تو هم چون من به مرز و محدودیت و دیوار باور نداشتی
مخصوصا وقتی پای عشق در میان بود.
جایی خواندم که زمانی چشم دل بسته می شود که اعتقادت را در هم بشکنند
و زمانی اعتقادت را ویران می کنند که تو
به چشمانت بیش از قلبت باور کنی.
من نگذاشتم اعتقادم را از من بگیرند،
چون یاد گرفتم برخی ارزش ها قابل معامله نیستند،
تو همیشه کنار من بودی و من نگاهت را
نزدیک نزدیک حس می کردم و با تو گفتگو می کردم.
من رفتنت را باور نکردم و چشمانم که
جای خالی ات را به رخم می کشید.
من هرلحظه تو را به خود نزدیک تر یافتم و
می دانم که عشق مرز نمی شناسد.
و اینجاست که نه شعر به داد آدمی میرسد و نه فلسفه و منطق.
فقط می دانی که مجنون وار دلتنگی
و خواب هایت مرهمی بر جبر روزگار می شوند.
من امید را در دستانم فشرده ام
و برای دیدنت حتی دنیای دیگر را هم باور کردم.
چه فرقی می کند در چه لباسی باشم و در چه دوره ای از زمان؟
چون زمان هم توهمی بیش نیست وقتی می توانم
پرنده ای آزاد و کوچک روی شاخه ی درختی باشم و
هر صبح همراه قدم های تو از خیابانی به خیابان دیگر،
از شاخه ای به شاخه ی دیگر بپرم.
تو فکر می کنی آسان است نوشتن از “عشق” ؟
یادت می آید گفته بودم تمام حقایق،
هنوز به دامِ نوشتن و واژه های ناقص ما نیفتاده اند؟
یادت می آید چقدر برایت قصه هایی می گفتم
که هنوز علم قادر به توصیفش نیست؟
و فقط ما میدانستیم که چقدر می توانند واقعی تر از
تمام سالهای زیسته و نزیسته مان باشند.
و نارسایی علم و غیرواقعی بودن زمان و حقیقت خاطراتمان
که هرروز تاریخ را بر روح رنج دیده ی ما تکرار می کنند،
گواه این مدعاست.
آخر چطور می توان از عشق نوشت وقتی مثل ترکشی
مدام در بدنمان فرو می رود و
نه می توان به آن “عادت” کرد
و نه میتوان بیرونش آورد.
و من عاشق این دردم که می دانم به هرکسی نمی دهندش.
در تاریکی شب نشسته ام و می نویسم و می دانم
نه با نوشتن به خواب می روم و
نه با بیداری به فراموشی می رسم.
من با خودم عهد بستم که عاشقانه زندگی کنم و عاشق بمیرم
و شاید این دشوارترین و در عین حال لذت بخش ترین احساسی ست
که به لحظات زندگی ام سنجاق کرده ام و
بر پوچی آن خط بطلان کشیده و به آن اعتبار بخشیده ام.
چون می دانم عشق تنها حقیقت زندگی آدمی ست
و باقی هرچه هست داستان ناکامی ها و حسرت هاست
که آدمی برای توجیه بیچارگی اش، بر زبان می آورد و
گاه نسل به نسل می چرخد و
از دوست داشتن افسانه ای می سازد دور از دسترس.
یادت می آید می گفتم این دنیا ارزش ماندن ندارد مگر عشق چاشنی آن باشد؟
هنوز هم بر آن باورم؛ فقط کمی سرسخت تر.
آخر، تنهایی از آدم موجود دیگری می سازد به مراتب سخت تر و گاهی عمیق تر.
تمام این جاده ها به من مدیون اند و می دانم روزی
آنها را به تنهایی شان باز خواهم گرداند.
روزی که آخرین ایستگاه انتظار را ترک می کنم تا شاید سفر،
هدیه ای باشد برای جامانده ای که یک عمر،
چشم به راه ماند و دل به رهگذران پرهیاهوی این دنیا نداد.
حرف هایم با تو پایانی ندارند؛
بهتر است شمعی روشن کنم.
نه برای تو و جای خالی ات.
می خواهم شب را روشن کنم.
۲ نظر
سلام شهلای عزیز بهترین عیدی و کادوی تولدم آشنایی با شما است برایت بهترین آرزوها را دارم قلمت بسیار شیرین جذاب و رساست تو خود زندگی هستی.
فرزانه عزیز و خوش قلب
من دو روزه با این کامنت شما زندگی کردم و تازه دستم رفت به نوشتن.
دلم نمیخواست حس خوبی که پشت تک تک کلماتتون جاریه رو ناشیانه با جوابم خراب کنم.
تولدت رو صمیمانه تبریک میگم
امیدوارم امسال، برات پر از دستاوردهای قشنگ باشه.
موفقیتها و دلخوشیهایی بیش از تلاشت و بیش از اونچه در قلبت آرزو کردی.