گاهی گمان میکنم از آنچه در این سالها خوانده ام چیزی در خاطرم نمانده که هنوز اسیر فریبِ زمان و روز و شب و حتی همین برفی که از پنجره ی روبرو می بارد و مرا به قعر روزهای دور پرت میکند باقی مانده ام. همین برفی که خیلی چیزها را به یادم می آورد و دلم را آتش می زند و گویی تمام خانه، سفیدپوشِ مردادِ تنم می شود.
پر از تناقضِ بودنم، از طرفی به کیفیت روزهایی که می گذرد و دقایقی که به عمرم می افزاید می اندیشم و از طرفی به این فکر که اگر زاده نشده بودم چه؟
برخلاف خیلی از باورها، من اعتقادی به پاک کردن گذشته و یا حتی بخشی از آن ندارم. پاک کردن گذشته برای درد نکشیدن، یعنی تکرار رنج آور همان روزها دوباره و دوباره و دوباره. پس چه خوب است که یکبار آن را تجربه کنم نه بیشتر.
شبیه زخمی دهان گشوده ام که جایش تا ابد روی صورتم باقی می ماند ولی دیگران وقتی تصویرم را می بینند گمان می کنند شادم و می خندم!
اگر بودی و این نق زدن های مرا می شنیدی بی تردید می گفتی: به دیگران کاری نداشته باش، من می فهمم چه می گویی
و من میگفتم: همین کافی ست.
.
ببین چه برفی می بارد؟
دلتنگی وقتی سر می رسد و گریبان ما را می گیرد
نه الکل سودی دارد نه سیگار و پیاده روی های طولانی..
نه صدای کسی را می شنوی و نه دلت با هیچ موسیقی ای آرام می گیرد.
حتی گاهی دلت “او” را هم نمی خواهد،
این چنین است که به فکر جهان های موازی میفتی مگر در خیالت او را دوباره همانگونه که می شناختی ملاقات کنی نه آنگونه که رفت.
حال تو نیستی و تمام خیابان های شهر به من دهن کجی می کنند.
و مرا دست می اندازند!
گویا تقدیر همان پرگاری ام که روزها در موردش صحبت می کردیم.
“عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی/ عشق داند که در این دایره سرگردانند”
.
پی نوشت: نمی دانم برایت گفته بودم یا نه ،
جهان بی من و تو، به راه خویش می رود.
چه باشیم چه نباشیم، و چه اینکه فراموش کرده باشی توام جهان من بودی که بی من رفتی.
۱ نظر
رفته ام تا به تو عادت نکند دنیایم
این مدل رفتن من، مُردنِ تدریجی بود
رضوان تدین