یک ـ هنوز ساعتی نگذشته که از پای امتحانی برخاستهام. در حین آن نیز مدام به این فکر میکردم کی تمام میشود تا بنشینم به نوشتن. ذهنم روی سوالات بود و دلم اینجا پیش کلمات.
حتی پیش از آغازش ساعتی در هوای سرد قدم میزدم و به داستانها فکر میکردم؛ به راسکولنیکاف و ماجراهایش. به آندرییف و آن پیرمرد دیوانهی متواضعنمای داستانش. حتی به خودکشی آقای کِی که شب گذشته طی صحبتی یادش افتاده بودم و آن را با هانیبال قیاس کرده بودم. اینروزها اندک فراغتی که دست دهد همدمم داستایفسکیست و بیشتر جنایات و مکافاتاش. جلد اولش را با خودم به این خلوت آوردهام و میدانم تا تمام شود برگشتهام به آن شهر شلوغ پرجنون!
حالا دوباره کتابخانهای جدید دارم که از زیر آوار وسایل بیرونش کشیده و بهترین کتابهایم را در آن جا دادهام. هروقت به آن اتاق پا میگذارم پیش از هرکاری سراغش میروم و با لبخندی با او و آن جمعیت خاموش، احوالپرسی میکنم. تصور میکنم اینها دور از چشم من چه همهمه و گفتگوها که نمیکنند!
دو ـ سعی میکنم آن خط و نوشتهی دیرآشنا که هنوز بر دیوار آن کتابفروشی کوچک میدرخشد را بیاد بیاورم؛ حافظهام اما نمیگذارد… تصاویری درهم برهم تحویلم میدهد..
{ دالانها
کتابها… }
بجایش اما، لبخند کتابفروش را خوب به خاطر دارم، حتی تن صدایش که در پس خود، اقتداری نهان دارد. نه آنگونه که همهچیز را جدی گرفته باشد نه؛ گویی هزار هزار زندگی را میان کتابهایش زیسته و حالا آن را همانگونه که هست، استوار به آغوش کشیده است.
از بیرون زنی سالدیده است و از درون، دخترکی که شاخهای میخک، پیامکی در عصر یک روز تعطیل و یا گفتگویی کوتاه از موسیقیای که در بهشت کوچکش پخش میشود، به وجدش میآورد!
سه ـ واژهای را به خاطر میآورم که چندروز پیش خیلی اتفاقی به آن برخوردم و معادل فارسی دقیقی ندارد؛ confabulation
میتوان اینگونه معنیاش کرد: تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز.
« مک گاف میگوید:
تمام خاطرات، تحتتأثیر تکههایی از تجربیات ما در زندگی هستند.
درواقع، وقتی چیزی را به خاطر میآوریم گویی در حال بازسازی تجربیات خود هستیم.
این بدین معنا نیست که سراسر آنچه به خاطر میآوریم نادرستاند بلکه ما در حال روایت داستانی از خودمان هستیم که ترکیبی از واقعیت و خیال است. یعنی بخشی از آن درست است و بخشی هرگز اتفاق نیفتاده است.
این دو با هم ترکیب میشوند و در قالب یک داستان و به بهانهی خاطرهای مشخص، به یاد آورده میشوند. »
نوشته مرتبط:
زندگیهای ما داستان و خاطراتمان ساختگی هستند
چهار ـ میهراسم از اینکه باز به دام خاطرهای ساختگی بیفتم؛ به چیزی یا جایی وصل شوم که نه دیده و نه حتی زیستماش.. به اتفاقات و احساساتی فکر میکنم که گاه عاجزم از وصفشان اما به گونهای مبهم از وجودشان باخبرم…
به این جای زندگی که میرسم خودم را دیوانهوار غرق کار و مطالعه میکنم، آنقدری که دیگر جانی برای فکر کردن باقی نماند چه رسد به خیالبافی و خاطرهسازی..
شبها میانهی حرف، خوابم میبرد از خستگی و همان دمدمای واقعیت و خیال، هم «آن» که هشیاری کم میشود و جسم تسلیم رویا میشود صدایی آرام و مطمئن را میشنوم که میخواند؛
هوسیست در سر من که سرِ بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم؛
هوسیست در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم …..
هوسیست در سر من ….
منبع تصویر: (اینجا)
۵ نظر
گاهی نمیتوانم فرق بین واقعییت و خاطره هام رو تشخیص بدم خاطره های ساختگی یا واقعی را هم نمیتونم بفهمم بخصوص شبها کاش هیچ وقت شب نشه
موضوع خاطرات جعلی خیلی خیلی موضوع جالبیه.
تا جایی که من فهمیدم علم و هنر هم نگاه متفاوتی بهش دارن. (که البته احتمالا به تفاوت ماهوی نگاه علم و هنر به اتفاقات برمی گرده) علم عموما راجع به این بخش از ماجرا صحبت کنه که چرا حافظه قابل اعتماد نیست و یه وقتایی خاطرات رو جعل می کنه
مثلا این نوع نگاه رو میشه در این یادداشت دید.
https://www.wired.co.uk/article/false-memory-syndrome-false-confessions-memories
و از اون طرف آثار هنری سعی میکنن با همین خاطرات جعلی بازی کنن و نه تنها اون ها رو بد نمی دونن، که اتفاقا بنظرشون شاید این خاطرات خیلی واقعی تر از اتفاقات دنیای بیرونی باشه و بتونه انسان رو به عمق بیشتری از وجود خودش آگاه کنه. آثار ادبی متنوعی جعل خاطرات رو دستمایه قرار دادن، در سینما هم هرچند این فیلم ها تفاوت های اساسی با هم دارن، ولی اسکله ی کریس مارکر، تعدادی از آثار آلن رنه و برخی آثار چارلی کافمن مثل من به پایان دادن به اوضاع فکر می کنم یا با اغماض زیاد درخشش ابدی یک ذهن پاک رو میشه جزو فیلم هایی با این موضوع دسته بندی کرد.
شاید به همینخاطره که من شیفتهی هنرم. چون مرز نمیشناسه و محدودشدنی نیست و اونجا که علم متوقف میشه میتونه ادامه پیدا کنه.
من Eternal sunshine of the spotless mind رو زمانی دیدم که درک چندانی از هیچکدام از این مقولهها نداشتم.
فکر میکنم دوباره ببینمش.
اونجا که علم متوقف میشه [هنر] میتونه ادامه پیدا کنه
عجب تعبیری بود
اعتراف میکنم چون اون فیلم رو دوست دارم اسمش رو آوردم، وگرنه در برخورد اول با فیلم، بنظر نمیاد با خاطرات ساختی مواجه باشیم. نمی دونم چقدر حرفی که می زنم برای بقیه منطقی جلوه می کنه، ولی تا جایی که من می فهمم، بنا بر منطق جهان اون فیلم، بخش های بسیاری از آنچه که ما داریم به عنوان مخاطب می بینیم، مثلا زمانی که جیم کری و کیت وینسنت تلاش می کنن در میان خاطرات قایم بشن صرفا در ذهن جیم کری داره رخ می ده و در جهان بیرونی اتفاق نمی افته.
به همین دلیل با اغماض می شه گفت، آنچه که ما از پرسه زدن جیم کری در میان خاطراتش می بینیم (خصوصا اتفاقات سورئالیستی که در اون خاطرات می افته) خودش میتونه مصداقی از خاطرات جعلی باشه (البته طبیعتا بحث خیلی جزییات و پیچیدگی های زیادی داره)
بازم حرفام طولانی شد.
راستش من یه زمانی روی موضوع خاطرات جعلی در سینما کار می کردم و سعی می کردم فیلمایی که می شه به این موضوع ربطش داد رو با شابلن خاطرات ساختگی بخونم. البته که اون پروژه بنا به دلایلی کنسل شد، ولی خب علاقه ی من به خاطرات جعلی سر جای خودش باقی مونده و اگر احیانا فیلم رو دیدی و دوست داشتی، من که خوشحال میشم با آدما درباره ی خاطرات جعلی گپ بزنم.
سعید جان خیلی لذتبخشه خوندن شما؛
مشتاقم که در فرصتی مناسب، دیدار و گفتگویی داشته باشیم.