پیش نوشت : این نوشته بسیار طولانی ست و تا حدی شخصی . اگر حوصله ندارید لطفا نخوانید برای خودم نوشتم و بعد از آن، دوستان بسیار نزدیکم .
هر سال در چنین روزهایی بازمی گردم و یکسالی که گذشت را با تمام اتفاقات خوب و بدش مرور می کنم .
اعتراف می کنم اصلا کار راحتی نیست ولی برای اینکه بتوانم تصمیمات و انتخاب هایم را بسنجم و دستاوردها و هزینه هایم را ببینم لازم است .
گاهی فکر می کنم [userpro_private]حاضرم تمام بیست و چهار سال زندگی ام را بدهم ولی این دو سال آخر را تا این لحظه ، که قدم در بیست و هفت سالگی می گذارم، با رنج کمتری سپری می کردم …
گاهی هم فکر می کنم این دوسال، اساساً حسابش از باقی زندگی جداست، چرا که هم مرا بزرگتر کرد و هم بالاترین لذت ها و دردها را در قالب عشق و زندگی، توأمان به من چشانید .
از یک چیزی که احساس خوبی داشتم تغییری بود که در خودم احساس کردم آن هم وقتی دیدم چقدر از نوشته های گذشته ام شرمنده می شوم و آن ها را سطحی فرض میکنم شاید هم به تعبیری ناپخته !
اینکه آیا رنج هایم مرا به عمق و پختگی ای رساند که امروز از نوشته های گذشته ام خجالت بکشم و آن را حاصل احساس تکامل نیافته بدانم ؛
یا فضایی که برای تفکر در اختیار داشتم ؟
هرچه هست امیدوارم سال دیگر هم از امروزم فاصله ی جدی گرفته باشم و به تفکرات و عقایدم و محدودیت های ذهنم بخندم !
چیز دیگری که در مورد سالی که گذشت برایم جذاب بود ، توانایی تطبیق با محیط جدید و به تبع آن حل چالش ها و مسائل خیلی زیاد در کمترین زمان بود؛ که گرچه مرا به مرز جنون رساند ولی از طرفی به هوش خود امیدوار شدم
چرا که هوش را توانایی حل مسئله در مواجهه با محیط ها و چالش های متغیر و آنی تصور می کنم .
بیشتر هم زمانی که دوست بسیار نزدیک و عزیزی می گفت : شهلا الان واقعا انتظار نداشتم چنین واکنشی به این موضوع نشان دهی و تو واقعا دیوانه ای و غیرقابل پیش بینی !
در موقعیت های دیگر می گفت : وقتی ایمان داشتم جا می زنی قدرتمندتر ظاهر می شدی .
برای من تعریف و تحسین و حتی نقد دیگران ذره ای ارزش ندارد و به آن گوش نمی دهم ولی او حسابش از دیگر آدم ها جداست .
البته من معتقدم ” آدم” نیست و چیزهایی بیشتر از آدم بودن دارد !
این یکسال خیلی عمیق تر “مرگ” را زندگی کردم و باور دارم:
آنان که مرگ را می شناسند در مواجهه با زندگی هراسی ندارند
(خلاف آنچه در کتاب ها گفته اند !)
چرا که آنچه حقیقت دارد مرگ و نیستی است ولی در لباس زندگی، مدام ما را با مشغولیاتش فریب داده اند و از اصل ماجرا دورمان کردند .
زمانی که در خود فرو می رفتم و “تنهایی” ، تنها انتخابم بود؛ نگرانی را از عمق چشمان اطرافیانم می خواندم ؛
آنانی که با تمام وجود می کوشیدند مرا به زندگی بازگردانند غافل از اینکه بدانند با اینکار مرا بیشتر به قعر پوچی و فلسفه ی نیستی زندگی هدایت می کنند . ولی یک چیز را به خوبی دریافتم :
“زندگی برای من بود و نخواستمش؛
ولی مرگ از آغاز برای من نبوده و برای کسانی ست که مرا می شناسند و سوگوار نبودنم خواهند بود…”
(برخلاف حرفی که همیشه می زدم : هرکس مسئول زندگی خودش است ! )
مرگ همراه و همخانه ی من است و هربار که از شادی به هوا می پرم ، نیشخندش را به خوبی می بینم که می گوید ممکن است این بار تو پیاله را سر بکشی .
من حضورش را همواره حس می کنم چه آن زمان که در دردهایم دستش روی شانه ام است و چه در خنده هایم که دلم را خالی می کند و حاصلش لبخندی تلخ برای من است .
حقیقت تلخی وجود دارد که دلمان نمی خواهد بپذیریمش و آن این است که :
هیچکدام پیامد واقعی تصمیم هایمان را نمی دانیم تنها می کوشیم بهتر بفهمیم و درک کنیم و در خوشبینانه ترین حالت تصمیمی بگیریم که همسو با خواسته ی دلمان باشد. (این مختص کسانی ست که از متوسط جامعه کمی فراتر رفته اند )
زندگی امید می خواهد و من همواره آن را در تک تک نفس هایی که کوشیدم چیز تازه ای یاد بگیرم جستجو کردم .
زندگی عشق می خواهد و من به خوبی زندگی اش کردم ؛
چه لذت هایش که از هر لذتی فراتر و عمیق تر است و چه دردهایش که از هر زخمی ، کشنده تر !
حال یارای آن نیست که مفهوم عشق را برای آدم هایی که با سالاد کلمات و بازی با جملات ، احساس فهم می کنند و در مورد داشته و نداشته هایشان اظهار فضل می کنند توضیح دهم ؛ چرا که عاشق ، می داند چه می گویم و دیگران همان بهتر که در کوته فکری خود غوطه ور باشند .
مصداق این شعر که :
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
.
مسئله ی مهم دیگری که آموختم که اعتراف می کنم نیاموختم ! پرهیز از محبت بی جا و افراطی بود . عموم صدمه هایی که می بینیم حاصل رفتار خود ماست ولی با جمله ی ” بخاطر دلم انجام دادم ” از خود رفع تقصیر می کنیم هرچند جایی گوشه ی همان دل، صدایی به ستوه آمده که ” ندانم کاری هایت را گردن من نینداز ”
به خوبی می دانم که دل حساب کتاب سرش نمی شود ولی این را یاد گرفتم که جان گذاشتن برای کسی که چیزی از خلوصِ قلب تو حالی اش نمی شود یک جورهایی مصداقِ دیگر یاسین به گوش خر خواندن است !
و این را نیز فهمیدم که آدم ها را باید در چالش ها و بحران ها شناخت.
( این تأثیرش از مسافرت خیلی بیشتر است چیزی در حد بمب اتم )
مهمترین اتفاقی که می توانم بگویم در چندسال اخیر و مخصوصاً در یکسال اخیر در زندگی ام رخ داد این است که دنیا را و جهان را از دریچه ی نگاه متفاوتی دیدم . تمام اوقاتی که حس می کردم لامکان و لازمانم ، دچار بینشی ورای تفکرات القا شده و آموخته شده ، شدم . من میتوانستم به راحتی جهان را چیزی که نیست ببینم ، شاید حقیقتاً هست ولی تعریفی برایش نیست ولی توضیح وضعیتی که دیگران قادر به دیدنش نیستند بسیار دشوار است .
در لحظه من می توانم زندگی هایی که در پشت سرم و جایی که در حوزه ی دید من قرار ندارند را ببینم و درک کنم و تصور کنم ، این همان چیزی است که دیگران ممکن است با شنیدنش مرا متوهّم یا دیوانه تلقی کنند ولی فقط تعداد بسیار اندکی می دانند من چه می گویم و من برای همانها می نویسم .
بسیار شنیده ام که می گویند گذشته را فراموش کن و در لحظه زندگی کن بی آنکه اضطراب آینده را داشته باشی . باید بگویم این سخن مملو از شعار است و شعار هم معمولا ماهیتی منفعل و بی خاصیت دارد . چرا که در این حرف حجم وسیعی از خوش بینی افراطی و از طرفی بلاهت نهفته است ، من در این مقطع از زندگی و با وجود اینکه هرروز به اندازه ی سالها زندگی کرده ام، هنوز نه می توانم گذشته را فراموش کنم و نه اینکه به آینده فکر نکنم و اینکه از گذشته عبرت بگیر، مال زمانیست که تو دائما تاریخ را بر خود تکرار کنی که خب من نامش را زندگی با قانون گلّه می گذارم وگرنه گذشته هرگز چراغ راه آینده نمیتواند باشد ؛ چرا که دنیا مدام در حال تغییر است در حالی که عموم ما می خواهیم هر مسئله ای را با عادات و رفتارهایی که با آن خو گرفته ایم حل کنیم و نتیجه این می شود که سخن از دیوانگی و عصیان و تفاوت و مسیر و حرکت ، فقط زمزمه هایی ست برای راحت تر به خواب رفتن و نه بیدار شدن .
همینطور گذشت زمان نیز چیزی را تغییر نمی دهد و فقط ذهنمان مدام در جستجوی توجیهاتی برای سرپوش گذاشتن بر دردهاست وگرنه اصل ماجرا تغییری نمی کند اگر بدتر نشود !
زندگی به آموخت:
تنها آن زمان چیزی یا کسی را برای همیشه بدست می آورم که برای همیشه از دستش داده باشم.
و چقدر من خوشبختم از حجم نداشتن ها و از دست دادن های عظیم !
برای منی که اصالتِ سال های تکرار نشدنی را بر دوش می کشم ، ادامه ی زندگی ، دشواری بیشتری می طلبد و باید ابتدا فراموش کردن گذشته را بیاموزم
( همان گذشته ای که به اعتقاد من ، فراموش کردنش شبیه آب در هاون کوبیدن است و بهتر است بجای این تلاش واهی بیاموزم آن را گوشه ای بگذارم و دیگر به آن سر نزنم مثل تمام خاطرات و عکس ها و نوشته هایی که بندرت پیش می آید بعدها سراغی از آن بگیرم )
اینجاست که غبطه می خورم به آنان که پایشان به گذشته ، زنجیر نیست .
موضوع دیگری که همواره به آن باور داشتم این بود که :
همه چیز را نمی توان باهم داشت و برای داشتن چیزی باید از برخی داشته های قبلی ات بگذری . و آنچه می خواهی هرچقدر بزرگ تر باشد ، به همان میزان هزینه ی بیشتری باید بدهی .
حال جمله ی دیگری به آن اضافه می کنم :
بهتر است بیاموزی از بین نداشتن ها ، بهترین نداشتن را انتخاب کنی .
اینکه برخی حقایق دوست داشتنی نیستند به معنی آن نیست که وجود ندارند یا فهم آن دشوار باشد ،
اساساً بدین جهت است که ما دلمان نمی خواهد با آن مواجه شویم و حقایق معمولاً تلخ اند و ما آدمیان دنبال آن درصد ناچیزی از حقیقت می گردیم که تلخی اش کمتر باشد و به مذاقمان خوش بیاید که معمولاً این اتفاق نمی افتد و از ما اهمال کارانی می سازد که بعدها مجبور به پرداخت هزینه های گزافی می شویم.
فراموش نکنیم که
انتخاب نکردن ، خودش نوعی انتخاب است
همانگونه که تصمیم نگرفتن ، نوعی تصمیم است .
.
آموختم ارتباطاتم چه با انسان ها ( دوست ، همراه ، خانواده و ..) چه با موجودات دیگر مثل کتاب هایم ، گوشی موبایلم ، حیواناتم ، گل و گیاهانم و .. بخشی از هویت مرا تعریف می کند. چون قسمت عظیمی از ذهن و قلب و زمان و انرژی مرا به خودشان اختصاص می دهند .مادامیکه توجه نکنم چه کسی در کنارم گام بر می دارد یا شب ها با خواندن کتاب کدام نویسنده ی زنده یا مرده به خواب می روم ، آیا این هایی که کنارم هستند همانگونه اند که در پشت سرم و در نبود من هستند ؛ یا زمان و انرژی ام صرف سرمایه گذاری روی روابط اشتباه می شود ؛
هویتم دست می خورد و در بدترین حالت ، بخشی از خودم را از دست می دهم . برای همین همواره در روابطم و تعریفم از ارتباط، تغییرات و بازبینی هایی داشتم؛ چنانچه تا به امروز دوستانم هرگز تعدادشان از انگشتان یک دست تجاوز نکرده و آرامش امروزم را مدیون توانایی ام در دور انداختن غیرضروری ها می دانم که همواره فضا را برای تنفس و چیزهای بهتر باز کرده است .
به راحتی خداحافظی می کنم چه از اشتباهاتم ، چه از آنان که دوستشان دارم ولی مناسبِ من نیستند ؛ راحت تر از آن، دور انداختن یادگاری هایی ست که ممکن است مرا در خاطراتی که دوست ندارم غرق کنند.
دست کشیدن و کنار گذاشتن کسانی که هیچ اشتراک احساسی و فکری با ما ندارند اولین قدم برای حرکت در مسیر دلخواهمان است بی آنکه مدام در حال تعدیل کردن فرسودگی های روحمان و جنگیدن برای اثبات عقایدمان باشیم .
فهمیدم
در دنیایی که دائما باید شبیه آرزوهای دیگران زندگی کنی ، “خود بودن ” چقدر دشوار است .
و من در این سالها چقدر دشوار زندگی کردم هرچند الان که این را می نویسم لبخندی گوشه ی لبم است..
من توانستم راه خودم را بروم ؛ همیشه . آن هم بین جماعتی که تو را شبیه تصورات خودشان هرروز فریاد می زنند !
[/userpro_private]
۷ نظر
تووووولدت مباااااارک پیشاپیش معجزه زندگی
ماهی سیاه کوچولو شاید تشبیه کمی باشه برای روح بزرگ تو
بهترین ها لایق بهترین اند و تو آن بهترین هستی ، بهترین ها را برات آرزومندم ای بهترین
عشق حادثه ای است که به زندگی معنا میده، بدون عشق زندگی توهمی بیش نیست.
خیلی خیلی بهم چسبید این قسمت نوشته ات
” دست کشیدن و کنار گذاشتن کسانی که هیچ اشتراک احساسی و فکری با ما ندارند اولین قدم برای حرکت در مسیر دلخواهمان است بی آنکه مدام در حال تعدیل کردن فرسودگی های روحمان و جنگیدن برای اثبات عقایدمان باشیم . ”
حضورت جهان را جای بهتری برای زندگی میکند برای همه حتی با کمترین سطح ارتباط …
“خود بودن” تو ، تو را از تمام نقاب به چهره ها متمایز میکند…
لیلای عزیز و دوست داشتنی ، تو دوست خاص و پرتلاش من هستی ، ممنونم از تبریک زیبات که کلی هیجان بهم داد و ذوق کردم . امیدوارم لایق این تعاریف زیبا باشم . برات شادی و آرامش آرزو دارم . همواره جاری باش ?
لایق خیلی بیش از این هستی ❤
شاید روز تولد انقدر مهم نباشه که ما گنده ش میکنیم، شایدم انقدر مهم باشه که دنیا باید جشن بگیره … شاید هر دوری که دور خورشید میزنیم انقدر مهم باشه که من متوجه نباشم و اهمیت هر چهار فصلی که میبینیم تو زندگی انقدر بالا باشه که هر سال براش باید جشن بگیریم… من نمیدونم تولد مهمه یا مرگ یا هیچ کدوم یا هر دو، فقط میدونم حضور دوستی مثل تو تو زندگیم ارزشمنده ، پر از حسّ داشتن یک رفیق ِ و من این قوت قلب رو درک میکنم ، هر سالی که میگذره یه سال به قدمت دوستیمون اضافه میشه و من شیفته ی قدمتِ رفاقتم .
به دنیا اومدنت مبارک من باشه ! مبارک باشه به خاطر لحظه هایی که هر قدر دور بودیم هرچند کوتاه بود دیدارهامون اما عمیق همدیگه رو فهمیدیم. امیدوارم سال پیش روی تو از پارسال و سالهای قبل برات پر از ماجراجویی و حسّ آرامش باشه.
لذت بدون قید و شرط نصیب تک تک لحظاتت رفیقم ????
پینوشت: یه اشکی تو چشممه از وقتی تبریک نوشتم و متن بالا رو خوندم که نمیدونم چرا باید باشه ، در حالی که لذت بردم از هردو.
بهت افتخار میکنم :’)
مریم ، تو فوق العاده ای
ممنونم که منو پذیرفتی
ریشه ی این دوستی رو با درختی که امروز به بار نشسته و دلبری میکنه نمیسنجم ،
توی طوفان های زندگیم میسنجم که هربار محکمتر از قبل ایستاد، با وجود فاصله ی زمانی و مکانی زیاد و به قول تو هم صحبتی های کوتاه ؛ ولی ارتباط قلبی عمیق و نزدیک که هر چی گذشت فهمیدم چقدر جای اون قدم زدن ها و حرف زدن های بی وقفه ی من و گوش دادن های دوست داشتنی تو و سوالاتت توی زندگی و لحظاتم خالیه . به وجودت توی زندگیم افتخار میکنم .??
امیدوارم در آینده ای نه چندان دور همسفر ماجراجویی هات باشم .
شهلا جان با تاخیر تولدت مبارک. من با شما از طریق اینستاگرام در ارتباط هستم و کلی از دل نوشته هات لذت می برم.خوشحالم که اینجا رو پیداکردم می تونم بیشتر از نوشته هات استفاده کنم و لذت ببرم
چند بار برق رو خاموش میکنم و دوباره روشن می کنم، نمیدونم این روال تا چه ساعتی ادامه داره.
به بهانه سبک شدن چند موسیقی پلی میکنم که صدای خودم رو نشنوم، دنبال چیزهایی برای انگیزه هستم پیداشون میکنم اما میدونم این هم گذراست بجای برنامه ریزی دوبارهای که قرار نیست انجامش بدم منفعل بودن رو ترجیح میدم. حوصله صحبت ندارم مثل همیشه فکر میکنم کسی هم نمیتونه کمک کنه
پیش خودم میگم کاش میشد با یکی صحبت کنم شاید این وقت شب نباشه، koo رو تایپ میکنم منتظرم اتوکامپلیت خودش سایت kooch.io رو برام بیاره
«بیست و هفت سالگی مقدس؛ طولانی و شخصی» جواب چندتا از سوالاتم رو با زیر سوال بردن جمله های کلیشهای میده
و منم خوشحال مشغول نوشتن کامنتی میشم که نمیدونم هدفش چیه و از چیه! اما خب تولد بیست و هفت سالگیتون مبارک و ممنون 🙂