به آرشیو موسیقی چندسال گذشته سرک کشیدهام. بیآنکه خاطرهای برایم تداعی شود دچار ملغمهای از احساسات متضاد و شاید متناقض شدهام. شبیه کسی که لبخندی به چهره دارد ولی چشمانش آرام و بیصدا میبارند.
در من نیز دلبستگیای در عین رهایی، غمی در عین شادی و تقلا به ماندن در عین میلی سرکش به رفتن در جریان است.
دلتنگ کسانی شدهام که اکنون کنارمند. برای روزهای نیامده نگران و در عین حال مشتاقم.
روزهای آرامی را میگذرانم و درعین حال، درونم، جوش و خروشی بیوقفه را ادامه میدهد.
گمان نمیکردم در این سن و سال، حسی شبیه به حس کازانتزاکیس را داشته باشم آنجا که گفت:
اکنون عقابی پیرم و بر صخرهای بکر و بیامید نشستهام و جهان را از فراز آن مینگرم…
تمام زندگیام را در این لحظه احساس میکنم. از کودکی تا امروز.
مرور نمیکنم. خاطرهبازی نمیکنم. شبیه فیلمی بیصدا و روی دور تند، تصاویر و لحظات را احساس میکنم.
گویی دستی به سویشان دراز میکنم تا آنی از آن را لمس کنم. در مشتم میگیرمش و وقتی دستم را باز میکنم هیچ را میبینم. ولی چیزی در وجودم میداند که لمسش کردهام. همان نیستی را… همان روزهایی که دیگر نیست را.. خودم را.
وقتی در آن کافه نشسته بودیم استادم بیمقدمه و ناگهانی گفت: شهلا چقدر بزرگ شدی…
و این جمله بعد از او و رفتنش نیز، ساعتها در هوا معلق ماند.
و هنوز هم- هنگامی که به سقف اتاقم خیرهام و یا گوشهای از این جهان به انتظار طلوع نشستهام- واژه به واژهاش در گوشم زنگ میزند…
میدانستم خیلی چیزها عوض شده. اما نمیدانستم آیا میتوان نام بزرگ شدن بر آن نهاد یا نه؟
همچنان که نمیدانستم چقدر واژه بزرگ شدن، میتواند تعریف دقیقی از این منِ جدید باشد.
حتی این را هم نمیدانستم که آیا این من، امتدادی از منِ گذشته است یا نه، دیگر هیچ نسبتی با او ندارد.
فارغ از تمام ندانستگیها و نمیدانمهایم ولی احساس سبکی دارم.
گویی همگام با جهان در این چرخش دوار و مکرر در سفرم. دیگر نه عقب میمانم و نه میلی به سرعت گرفتن دارم. همآهنگِ این زندگی گام برمیدارم.
در آسمانها سیر میکنم و پا بر زمین دارم. شبیه اندوهی دیرینهام که صدای قهقههاش، همگان را به حیرت و سکوت وامیدارد.
آواز شجریان در گوش جانم میپیچد:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است؛
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است…
(+)
و هنوز هم شیفتهی تنهاییام، بیش از هر زمانی. (بخوانید: در ستایش تنهایی)
چرا که من در تنهاییام عاشق و پاکباختهام. واقعیام. وجود دارم. اصالت دارم. و آنچنان زندگی میکنم که ستایشش میکنم.
چنانچه گاه، شکوه این عشقِ به زیستن و همزمان تمنای پرواز، چنان بههم گره میخورد که این پیوند عظیم، تنم را از اشک میلرزاند؛ و من خود را بیهیچ حسابکتابی به دست این جنون وحشی و دیرآشنا میسپارم.
حال آنکه در برخوردم با آدمها، اهل سکوت و مدارا و طیفی از آن رفتارهای عقلانیترم!(که خود اغلب، مهمل و بیهوده و باری اضافی بر دوش دل میپندارمش.)
گاه خود را نشسته بر پلههای آن خانهی قدیمی کودکی میبینم، منتظر بادی که بوزد و قاصدکهایم را با خود به هوا ببرد و آنقدر دنبالشان بدوم تا دور و دورتر شوند و گمان کنم آرزوهایم را با خود به جاهای بهتری برده تا برآوردهشان کند.
و گاه میان جمعی که از هیاهوی بیپایان این جهان میگویند و میگویند و میگویند و داستان میسازند و زیستشان را به معاملهای پوچ و ابزورد با زمان بدل کردهاند، احساس صغارت میکنم.
همچنان گاهی اوقات به این فکر میکنم بد نبود من هم جزئی از داستان آدمها و این دنیا میشدم و اینچنین چون برگی جدامانده از درخت این زندگی نبودم.
ولی در عوض، آنچنان که بر زمین افتادهام اندوهِ آفرینش را چون بارش برف بر چهرهام حس میکنم و در دل، نیک میدانم این گذر و گذار را با هیچْ های و هویی معاوضه نخواهم کرد.
اگرچه این جداافتادگی بیش از آنکه برایم توهم خاصبودگی باشد از جنس غربت است. شبیه مسافری غریب در زمین، که گاه راهش را گم میکند و گاه خودش را به مسیر میسپارد.
مسیری که همواره به خود میگویم، شاید امروز پایانش باشد.
شعر آتای را بر خود تکرار میکنم؛
پیش از رسیدن به ایستگاه آخر،
خبر ندادند سفرت در حال به پایان رسیدن است؛
ناگهان گفتند: تا همینجا بود؛
در حالیکه اگر میدانستی
چطور با دقت به ایستگاهها نگاه میکردی
هیچیک از درختهایی که از پنجره دیده میشدند
هیچ تکهای از آسمان را
از دست نمیدادی
سایهات را در تمام آبها تماشا میکردی.
۹ نظر
گمان میکنم از جایی به بعد جنس تنشهای درونی ما و تلاش برای ممکن کردن نوعی آشتی بین اونها، جای خودش رو به «نظاره کردن» و «پذیرفتن» میده. اون هم دقیقا به خاطر شکل گرفتن این سوال اساسی که «اگر اینجا و امروز ایستگاه پایانی باشد چه؟» اون زمان فکر میکنم تمام اون تضادها – غربت در عین نزدیک بودن، اشتیاق به جمع به رغم ضرورت رفتارهای عقلایی در عین رنج و لذت همزمان در تنهایی- تبدیل به بخشی از مسیر برای رسیدن به یک کل بزرگ به اسم «من» میشن. منی که با همه اجزا و اشکال برسازندهاش اگر چه به ظاهر متضاد ولی دوست داشتنی است و لایق لذت بردن از سادگیها – سایه ، ابر و آسمان مسیر-
درون کاوی بینظیری بود شهلا جان. جرأت و جسارت گفتن از خود و مرور کردن خود و بیانش به این صراحت و صداقت، چیزی هست که همیشه از تو انتظار میره.
حتی اینم نمیدونم که این «نظارهکردن» و «پذیرفتن»، بخاطر اون پرسشه یا نه.
ولی هرچی هست این کلِ پر تناقض رو دوست دارم!
ممنونم از تو و باورِ خدشهناپذیرت به من در تمامی ایام 🔆
دلنشین بود.
من همیشه نوشته های بی بدیل شما رو دنبال میکنم و بعضی اوقات، دقایق و شاید ساعت ها فکر میکنم در موردشون، به جرئت میتونم بگم بیانِ شما در مواردی به شدت مجذوب کنندهس و حداقل در من روشنبینی ایجاد میکنه..
از نظرم بی نظیر بود.
ممنون که مینویسید.
ممنونم محسن جان؛
کامنتت خوشحالم کرد. بهم لطف داری همیشه🌻
شاید امروز، شروعش باشد….
دغدغه این روزهای منم به نوشتهات نزدیکه ولی برعکس!
برای یه هدف سالها تلاش میکنی و وقت و انرژی صرف میکنی، شبها به امید رسیدن اون روز میخوابی و صبحها به جاده میزنی.
انقدر این هدف سخت و نشدنی میبینی که وقتی بهش میرسی هم باور نمیکنی، میگی یعنی انقدر راحت میشد با یه پرواز چهار ساعته (که چیزی ازش یادت نیست) به این هدف رسید و من این همه عذاب کشیدم!؟
هر روز میگی من هنوز نرسیدم و دارم خواب میبینم، اینا واقعی نیست !!
به جای لذت بردن یهو از داخل تهی میشی، بی هدف میشی.
نمیدونم مقصر بزرگ شدن این هدف خودم بودم یا جامعه، ولی میدونم در حقم ظلم شد.
.
.
این روزها صاحب پوچ ترین ذهن روی زمینام،
خالی از همه چیز و همه کس!
انتظار خوندن چنین کامنتی رو ازت نداشتم؛ اونم اینروزها که به خیال خودم، بالأخره رسیدی به چیزی که براش تلاش میکردی. بعد که فکر کردم بهت حق دادم. مقصد آدمو خالی میکنه. پوچه انگار! تا دوباره هدف و معنای جدیدی تعریف کنی برای زندگیت؛ اینبار کوچیک. و در دسترس. تا بشه دوباره و دوباره راحتتر جایگزینشون کرد و رو به جلو رفت.
زندگیه دیگه!
اینروزا توی اون شهر، قدم بزن و تماشا کن. کمی به ذهنت استراحت بده. پیدا میکنی اون چیزی که باید رو.
به امید دیدار
خیلی زود.
چقدر معنای زندگی رو عمیق فهمیدی.
اون اخرین پاراگراف من رو یاد
یک تیکه از نوشتهی داستایوفسکی انداخت(نمیدونم مال کدوم کتابشه) میگه: محکوم به اعدام قبل از رسیدن به طناب دار وقتی سوار درشکه میشود تک تک لحظاتاش را میشمارد. با خود میگوید: هنوز یک ساعت وقت دارم و میتوانم توی این یک ساعت زندگی کنم؛ بعد میگوید هنوز چند خیابان مانده، چند کوچه، چند دقیقه، هنوز میتوانم در این چند دقیقه زندگی کنم و آن چند دقیقه به اندازه ابدیت طول میکشد…
خیلی فوقالعاده بود. چقدر باهاش همذاتپنداری کردم!
خیلی هم عالی ممنونم از مطب عالیتون