در این وادی حیرت،
دیوانه وار در جستجوی خود،
تمامی حساب کتاب های عاقلان را خط می زنم.
من کی ام؟
همانی که سالها،
دنیایش در کتاب ها و افکارش خلاصه شده بود
یا او که دلش را به نگاهی داد و همه چیزش را باخت؟
هم خودِ قبل از تو را و هم دنیای بعد از تو را ..
بعد از تو، من دیگر من نشدم!
حال بهتر می فهمم چرا عشق، مرزی ست بین
زیستن و روزمرگی؛
تا قبل از عشق، چیزی جز بیهودگی نیست
ولی بعدش هرچه هست اصالت دارد؛
چه زیستن با یاد تو
چه رنج بالاجبار زیستن در حیرانیِ بی تو!
بعد از تو، من دشوارترین تبعید تاریخ را سپری میکنم.
اسارت در خلأی بی بازگشت؛
در یک بی مکانی و بی زمانی وهم آلود و دردآور.
که فهمِ شمارشِ روزهای دلتنگی و تنهایی را هم
از دستم خارج میکند.
آیا این دیوانگی و سرگشتگی،
تمامی آن چیزی بود که میخواستم؟
یقیناً نه.
گاهی گمان می کنم در اوج دیوانگی،
آنچه میخواستم ذره ای امید بود.
ولی امروز میدانم امید هم اشتباه است اگر
نتوان با آن روزی تمامی این سرگشتگی ها را توجیه کرد.
انگار تمام مدت، در یک دور باطل می چرخیم و
باز سرجای خود برمیگردیم.
این روزها در چشمانم نشسته ام،
از این بالا همه چیز خواستنی تر می شود!
تمام آن چیزهایی که به لب هایت می آیند و قورت می دهی.
تمامی جهان تو از این بالا دیدنی تر است.
تمام آنچه می گفتی و من باید
روی سرپنجه هایم گردن می کشیدم تا ببینم.
تمامی دلهره ها و دغدغه هایت را
از این فاصله بهتر میشود فهمید.
یک من مانده اینجا در تقابل با چشمان تو
که هیچ گاه دروغ نمی گویند.