در این قحطیِ معنا،
کوچ کردن از این زندگی،
شاید تنها تسکینِ درد بی درمانِ
این بی جهانی باشد.
ولی ترس از سقوط،
در یک بی مکانی و بی زمانی دیگر،
که شاید این روزها
یادگار دور لحظاتِ بهشت گونه اش باشد،
مرا اندکی به عقب هل می دهد…
این روزها حس می کنم
به قدر روزهای اول خلقت،
رنج سرگردانی،
بند بندِ وجودم را از هم می گسلد..
مسافر همیشگی جاده های
غریب و بی مقصدی ام
که کوله بارم انباشته شده ی انبوهی از
امّاها و چراهاست..
دلتنگم
دلتنگ همان روزهایی که
آرزوی گذشتنش را داشتم..
در این جاده ی یکطرفه،
فقط شاهد رنج ها و جهنم هایی عمیق تر خواهم بود.
و درود بر این روحِ کرگدن مانند،
که بازهم پوست کلفت تر از همیشه
برمیخیزد و
به استقبال یک سقوط شکوهمند،
آغوش می گشاید.
این جهان،
هرچه هست،
داستان وهم آلود یک نویسنده ی مست است
که از سر ناچاری
ما را به اسارت وهمِ خود درآورده،
شاید مرگ،
این رویای طولانی و بی جواب را معنا کند.
شاید هم نه..
و این نه، سیلی یک حبس ابدی است
در سلولی بی روزن.