کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

دوستی من و براونی

30 خرداد 1398
دوستی من و براونی

از «براونی»، چندروزی بود می‌شنیدم، یه توله‌سگ بازیگوش و شیطون که حالا «مدرسه طبیعت»، خونهٔ جدیدش شده بود.

می‌گفتن خیلی رابطه خوبی با آدم‌ها نداره و از اینکه ببندنش بیزاره. تا اینجا همه چیز به نظر عادی میومد؛ ولی لابلای حرف‌ها و داستا‌ن‌ها فهمیدم وقتی می‌خوان قلاده گردنش کنن بشدت جیغ می‌کشه یا توی بغل مریم(تنها کسی که براونی دوسش داره) قایم می‌شه.

فکرم مشغول شده بود، هرطور شده بود باید می‌دیدمش از نزدیک. امروز این اتفاق افتاد.

اعتراف می‌کنم واسه دیدنش لحظه‌شماری می‌کردم و هیجان‌زده بودم. از لحظه اول و ارتباط نگرفتنش فهمیدم روایت‌ها چندان هم دور از واقعیت و به اون سادگی که من فکر می‌کردم نبوده. واقعا از من خوشش نمیاد!

و من مذبوحانه هرچقدر تلاش می‌کردم باهام دوست بشه نه تنها توجهی نمی‌کرد که در مواقعی بیش از پیش بهم حمله‌ور می‌شد.

تمام مدت داشتم فکر می‌کردم این بچه کلا سه ماهشه و‌ توی این سه ماه چه تجربه‌ای از ما آدم‌ها توی خاطرش نقش بسته که اینجوری نگاهش ترسیده و پشت تمام این حمله‌ها و پارس کردن و گاز گرفتن، یه ترس معصومانه پنهان شده!

جیغ کشیدنش موقع بستن قلاده، منو به این فکر انداخت که توی خونه قبلیش که از قضا آپارتمان هم بوده به احتمال قوی یا به زنجیر کوتاهی برای مدت طولانی بسته می‌شده و یا قلاده شوک‌آور بهش می‌بستند که با هر پارس، یه شوک به گردنش وارد می‌شده وآروم می‌شده. هرچه که بوده، از نگاه نگرانش دلم گرفته بود.

مریم باید می‌رفت و من و‌ براونی تنها می‌شدیم.. و‌ حالا این بچه باید من رو تحمل می‌کرد و باور می‌کرد که دوستش دارم.

پروسهٔ ایجاد اعتماد، حدوداً دوساعت طول کشید و من  تمام دوساعت باهاش حرف می‌زدم و براونی با چشمان نازش بهم گوش می‌داد و لابلای حرف‌هام یه حملهٔ کوچکی  هم می‌کرد که یادم باشه هنوز ازم خوشش نمیاد و مبادا پررو بشم.

من سال‌هاست می‌دونم چطوری می‌شه با این موجودات به غایت دوست‌داشتنی زندگی کرد و دوستشون داشت از ته دل (چیزی که به جرئت، راجع به کمتر آدمی تجربه می‌کنم.)

چندبار دستم رو گاز گرفت ولی از رو نرفتم و تیغ‌های باقیمونده لای موهاش که حاصل بازیگوشیاش توی طبیعت بود رو درآوردم. چه لذتی داشت وقتی می‌دیدم نگاهش کم‌کم آروم می‌شه. انگار بهم مجوز داد که بهش نزدیک‌تر بشم و من شروع کردم نازش کردم و دقایقی بعد توی بغلم بود. ولی همچنان هرازگاهی بهم می‌فهموند باهاش سر شوخی رو باز نکنم!

این دوساعت، بهترین اوقات هم‌صحبتی رو باهاش داشتم. من اعتمادشو جلب می‌کردم و براونی هم غرغر می‌کرد؛

فکر کردم دیگه وقتشه بهش غذا بدم و ازش تشکر کنم که اجازه داده بود باهاش دوست بشم یا لااقل تلاشمو بکنم. (برخلاف کسایی که با غذا دادن می‌خوان پایهٔ یه ارتباط رو بچینن که احتمالا دوامش هم تا وعده غذایی بعدیه)

‌بهش گفتم اگه بشینه بهش غذا می‌دم و براونی خیلی زود آموخت. حالا قبل از هرتکه غذا، می‌نشست و مؤدب نگاهم می‌کرد تا اجازه بدم غذاشو بخوره. بی‌نهایت باهوش بود ولی سرکش. 

و من تنها از این خوشحال بودم که لحظاتی که با من توی ذهنش نقش بست، کمی از اون خاطره تلخ آدم‌ها رو براش کمرنگ کنه.

قطعاً مریم در این مسیر، موفق‌تر عمل کرده چون عاشقانه هرروز براونی رو به آغوش می‌کشه و باهاش بازی می‌کنه. ولی من هم از سهم کوچکم استفاده کردم و این بچه تونست روزم رو بسازه.

از براونی و مدرسه طبیعت بازهم خواهم نوشت و حرف‌ها دارم.

ولی برای نوشتن دوباره در کوچ، چی بهتر از براونی:)

۲ نظر
15
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
آیا از انتخابت پشیمانی؟
نوشته بعدی
در خانه ‌ای قدیمی نشسته‌ام و…

۲ نظر

سمیه ۳۰ خرداد ۱۳۹۸ - ۷:۲۰ ب٫ظ

دلتنگ کوچ بودم?

پاسخ
مریم ۳۰ خرداد ۱۳۹۸ - ۷:۲۳ ب٫ظ

شهلا خیلیییی قشنگ بود متن. واقعا حس خوب و نابی داشت که ماجراهای امروزت با براونی رو از زاویه دید تو خوندم و حتی دیدم??❤? دنیا باید قشنگ تر باشه برای حیوونا. همه شون. چون ما هم به این قشنگی و انرژی فوق العاده مثبت نیاز داریم قطعا??❤

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

کفر و ایمان چه به هم نزدیک است…

22 آبان 1400

در بابِ اهمیت آموزش (٢)

6 تیر 1396

کوله باری از امّاها و چراها…

28 مرداد 1396

روز مقدسِ جنون

14 اسفند 1396

هر آغازی فقط ادامه‌ای‌ست…

10 بهمن 1401

چگونه می توان تمرکز را کسب و آن...

10 شهریور 1396

گرگ‌ها و سگ‌ها

16 فروردین 1399

برخورد آدم های مختلف در مواجهه با استرس...

10 اردیبهشت 1396

در بابِ اهمیتِ آموزش (٣)

9 تیر 1396

بیست و هفت سالگیِ مقدس

14 دی 1395

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۰)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۳)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز
  • هر آغازی فقط ادامه‌ای‌ست…
  • شبه‌حقیقت: تناسبی بین شواهد و تصورات
  • همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
  • هنر در عصر ظلمت

دیدگاه ها

  • شهلا صفائی در حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • صادق در حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • شهلا صفائی در حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • دامون در حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • شهلا صفائی در علاج یأس با فهم درمیانگی
  • ابی در علاج یأس با فهم درمیانگی
  • شهلا صفائی در علاج یأس با فهم درمیانگی
  • صادق در علاج یأس با فهم درمیانگی
  • ابی در مسافر
  • صادق در مسافر

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.