پیشنوشت: امروز ساعتها شعر خواندم. همسفر شاملو، ابتهاج، اخوان ثالث و شفیعی کدکنی در تمام سالهای دور شدم.
شعر میخواندم و به صدای بارانی که به سقف میخورد گوش میدادم و در سکوتی عمیق و خاموش بودم.
برای منی که معمولاً در ذهنم هیاهو به پاست و همه با هم همزمان حرف میزنند و کلنجار میروند،
این سکوت خاموش، کمی ترسناک به نظر میرسید.
حتی آن شهلای داخل سرم هم با من حرف نمیزد؛
و من نیز با او.
گویا شعر که میخواندم او هم گوشهای نشسته بود و به صدای من و باران گوش میداد.
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
این درد نهانسوز، نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب، شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی به سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بیمهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز، شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.
محمدرضا شفیعی کدکنی
تصویر: یکی از شبهای زمستان نود و هشت_ بام تهران
۵ نظر
من امروز میزبان فریدون مشیری بودم؛
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
♥️?شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
شعر قشنگی بود، هنوز لذت شعرخوانی رو کشف نکردم، بابت همین کامنت شعرگونهای ندارم و شعرمو بر میدارم و از گوشه میرم :))
مرسی از اشتراک گذاری
پس با من احتمالا هفتهای یکبار اینجا از این پس، شعر میخونی. 🙂
فقط میشه گفت :
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.
🙂
[…] دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم- شفیعی کدکنی […]