چند پست قبل، مطلبی نوشتم با عنوان بهشت من که خاطره ی چند روز قبل را برایم ساخت و چه زیبا به یادگار گذاشت.
__ داریم کجا میریم؟
++ میبرمت بهشت
__ [و من که خیره به چشمان او بودم برق نگاه شوخ طبعش مرا به روزهای دور دیوانگی بُرد.]
واقعاً؟ باورم نمیشه.. هیچوقت فکر نمیکردم دوباره با خودت بیام اینجا.
تو میدونی من بطور خاص چقدر خوشحالم اینجا و لذت میبرم.
++ پس برو و حسابی بگرد و هرچی میخوای بردار. من دورتر می ایستم و خلوتت رو بهم نمیزنم.
__[وقتی غرق در کتاب ها از خود بی خود شده بودم نگاهش را روی خودم حس میکردم..فقط کافی بود برای چند ثانیه روی کتابی توقف کنم. بعداً آن را در دستش میدیدم.]
میدونی تو دیوونه ترینی؟ (چشماش خندید ولی یه دنیا غم داشت.)
حاصلش کتاب های زیر بود که روزهای آغازین نود و شش رو برام قشنگ تر میکنه قطعاً:
مردی به نام اُوه/فردریک بکمن/ترجمه ی حسین تهرانی
جشن بی معنایی/میلان کوندرا/ترجمه ی قاسم صنعوی
معجزه وجود دارد./دکتر برایان ال وایس و ایمی وایس/ترجمه ی زهره زاهدی
دختری که رهایش کردی/جوجو مویز/ترجمه ی کتایون اسماعیلی.
بعداً درباره شان خواهم نوشت.