دردهایش را پُلی کردیم برای گذشتن،
آنزمان که چشمانمان را بر معصومیت نگاهش بستیم و
عبور کردیم.
او درخت بود که نه در بهار،
بلکه هرشب جوانه زد و در اوج سرمای زمستان،
شبانه دردهایش را آتش زد
و خود را گرم کرد؛
تا شاید فردا روز دیگری باشد.
او هیچگاه دچار روزمرگی نشد
چرا که در دل به معجزه ایمان داشت.
و معجزه یعنی امید.
پی نوشت: این تصویر مرا به یاد تمام مهربانی هایی انداخت که در گوشه ای از این سیاهی ها و زشتی ها، کورسوی امیدی را روشن نگه می دارند و فریاد انسانیتشان را از زبان کودکان و “حیوانات”،هنوز هم میتوان شنید.
بله حیوانات؛ همان جانداران بی ادعا.
و ما، همان جانوران متمایز پُرمدعا.
همدلی و همدردی را در خود نکُشیم که دیگر نمیتوان پس از آن به دنبال انسانیت بود.
?پیش از این در کوچ مطلبی راجع به همدلی و همدردی نوشته شده که خواندنش خالی از لطف نیست:
راستی! امید یعنی معجزه؟ یا معجزه یعنی امید؟ کدامیک را در دل خود زنده نگه داشته ایم؟
من فکر میکنم تمام کسانی که زندگی میکنند و نفس میکشند امیدی هرچند کوچک در دل دارند. و برخی هم امیدِ به معجزه. ولی معجزه به اعتقاد من این است که تو “امید” را هرچند سخت، زنده نگاه داری و مراقبش باشی.