کولی وار چرخ می زنم و
می رقصم و
میان سرگیجه ای از آواز،
در خلسه ای شورانگیز،
مست میشوم…
پرده ی هراس را
با هر چرخی که روی پنجه ی پا بلندم می کند و
میان موهای مواج در باد رهایم میکند،
میدرم.
سبک می شوم،
رهاتر از پرهای آن فاخته ای که
بر شاخه ی لختِ سرنوشت نشسته و
دل نگران،چشم به جوجه هایش دوخته.
میچرخم و با هرچرخش، اسمت را صدا میزنم و
اشک هایم که فرصت فرود آمدن ندارند،
هر کدام پرت میشوند به گوشه ای و
زندگی ای از زیر خاک جوانه می زند…
و قطره ای دیگر و باز، جوانه ای دیگر.
شاید روزی
میان تمامشان،کولی وار برقصم…
من می چرخم و آنها به دور من،
و صدایمان و اشک هایمان
جهانی جدید را خلق می کند.
جهانی که هیچ کس برای تماشا نیامده و همگی
کولی وار در آن می رقصیم و
مدهوش بر زمین می افتیم..
۲ نظر
تصور هر کلمه برام به راحتی دیدن بود
شهلا این توصیفت من رو یاد کار های خودم میندازه ، گاهی وقت ها ( وقت یا خوشی ) عرفانی بهم دست میده ، شاید کمی شبیه دیوانه ها ولی شاید کمی هم غیر معمول باشه این حال خوب .
قبلا مشابهش رو شنیده بودم که بعضی ها با دیدن یک خوشه انگور همه ی قوانین طبیعت رو میبینن و این دیدن معرفت براشون این قدر با شکوه هست که حالشون رو عوض میکنه .شاید هم همون بحث هوش هیجانی در ارتباط با تجلی انسان و دنیای اطرافش و شناختی از طبیعت نه به عنوان موجودی که دارای حیات نیست بلکه خودش صاحب حیات هست و این گفتو گو ها با عناصر طبیعت درخت – سیب ترش- عطر یک شکوفه ی بهاری – مثالی از هوش هیجانی در ارتباط با اجزا طبیعت باشه .
شاید دنیای این روز ها از توصیف این خاطرات دور شده باشه اما با نگاه مینیمالیستی هم میشه دنبال چنین لذت های کوچک و عمیق گشت.