هامون
دیروز مکس، حرفهای خوبی بهم زد. شاید در نگاه اول ساده به نظر بیاید ولی ذهن پرتشویش من را آرام کرد. مثل آبی بر آتش.
گفتم: مکس.. تمام حرف هایمان به کنار. با خودم درگیر شدم. این را چه کار کنم؟ راهکاری داری؟
(راستش من حرف هیچ کس را نمی پذیرم ولی مکس، کسی ست که اجازه می دهم به جای من فکر کند، حرف بزند، تصمیم بگیرد، بخندد و حتی زندگی کند!)
گفت: مشکلت دقیقا چیست؟
گفتم: همه چیز را فراموش می کنم!
گفت: این که چیز بدی نیست. می دانی خیلی ها آرزویشان است که بتوانند فراموش کنند؟
گفتم: آخر همه اش این نیست. من امروز با تو حرف می زنم و فردا یادم نمی آید چه گفتم!
این حتی به ده دقیقه هم می رسد. حس صحبت، یادم می ماند ولی محتوایش نه.
گفت: مثال بزن
گفتم: مثلا موضوعی من را رنج می دهد. با تو صحبت می کنم و تو مرا با استدلال هایت قانع می کنی.
و من راضی و خوشحال می پذیرم.
ولی ده دقیقه بعد یا ده ساعت بعد یا نهایتا فردایش باز همان موضوع و پرسش را بر خود تکرار می کنم.
این بار بی آنکه جواب های تو یادم بیاید.
فقط می دانم که توانسته بودی مرا قانع کنی.
حالا ذهنم استدلال می کند و مسائلی را تحلیل می کند که مثال نقضی باشد بر حسی که مرا واداشته بود بپذیرم.
این بار خودم را به چالش می کشم و با استقرا و دلایل نقض؛ کل آن موضوع را حتی مبهم تر و تاریک تر از آنچه بوده به یاد می آورم.
گفت: و بعدش میای سراغ من
گفتم: دقیقا! می آیم و از تو می خواهم باز هم به پرسش تکراری من پاسخ دهی.
گفت: و من بدبخت ممکن است عین آن جملات و استدلال های فی البداهه ام را این بار نگویم.
گفتم: معمولاً همین طور است و این بار من نمی پذیرم!
مکس بی آنکه حتی فکر کند گویی با این مسئله ی دیرینه آشناست گفت: ببین شهلا؛ تنها کاری که به تو کمک می کند این است که
فکر کنی این پرسش قبلا مطرح شده و حل شده و تو پذیرفتی و خوشحال بودی. همین.
دیگر نه نیاز است به پاسخ فکر کنی و نه به شرایط آن مسئله.
فقط به خودت بگو این موضوع را قبلا حل کردیم.
ذهنت باید کمی آرام بگیرد و از این تحلیل های پیوسته و فرسایشی دست بردارد.
تو باید با این ذهن و این توانایی، کارهای خیلی بزرگی بکنی.
پس از الان چه کار می کنی؟
گفتم: حس موضوعات را بخاطر می سپارم و در گذشته رهایشان می کنم و به هرچیزی تنها یکبار می پردازم.
اگر حل شدنی است که چه بهتر و اگر قرار نیست حل شود با همین برچسب و با توافقی مشترک، گوشه ای رهایش می کنم.
می بینی هامون
برخی وقت ها زندگی با تمام پیچیدگی اش به سادگی همین رها کردن هاست.
گاهی اوقات، مسائل نیاز به حل شدن ندارند و باید کنار گذاشته شوند
و اغلب نیاز به حل شدن دوباره و چندین باره ندارند.
پرونده های بسته ی ذهن را باید رها کرد و حسش را برای همیشه در قلب و فکر خود ماندگار ساخت.
پرسش ها و مسائل و مشکلات تا زمانی به ما آسیب نخواهند زد که بتوانیم آن ها را یا حل کنیم و یا تصمیم بگیریم ذات حل نشدنی اش را بپذیریم.
تنها موضوعی که به اعتقاد من آسیب زننده است پرونده های نیمه باز ذهن ماست و آنچه که آن را به بعداً موکول می کنیم.
تصویر از: Yasir Shamsi
۴ نظر
پیشنهاد فوق العاده ای بود.حس حل شدن مسائل در گذشته میتونه آرامش بی پایانی بدنبال داشته باشه.چه بسیار انرژی هایی که برای پرونده های نیمه باز ذهنی هدر شدن و حالا راه خلاص شدن از تمام اونها تنها یک برچسب و لذت چشیدن طعم شیرین آزادی و آرامش
یکی از تلاش هایی که سر اون کلاس بازی عجیب غریب داشتیم در همین راستا بود. تلنگر فوق العاده خوبی بود ! من این رو ووزی چند بار باید با خودم تکرار کنم !
به نام خدا
عرض سلام و خسته نباشید
مطلب مفید و آموزنده ای بود واقعا همین طور هست که می فرمایید. متاسفانه من فکر می کردم این مسئله فقط در وجود ما هست اما می بینم این مسئله در وجود من و شما که در وجود خانم سمیه و اصلا همه انسان ها هست.
شهلای عزیز
گاهی هم میشه که بعضی پرونده ها رو با میل و خواست خودمون، باز نگهشون میداریم و با مرور مداوم اونها، آرامش رو از خودمون می گیریم. همینکه بتونیم درونمون رو آروم کنیم و با خودمون به صلح برسیم، میتونه جلوی بسیاری از تکرارها و ابهام ها گرفته بشه. ایمان دارم رها کردن خیلی از مسائل، میتونه نیروی بالقوۀ درونت رو آزاد کنه؛ نیرویی که میتونه منشا کارهای بسیار بزرگی باشه. خیلی زود اون روز میرسه