روزها قبل بود که فاخته های پدر و مادر، مشغول آشیانه سازی روی کانال کولر خانه ام بودند.
و من خوشحال و ذوق زده از داشتن دوستانی جدید و این چنین موقر و زیبا.
ولی چیزی نگذشت که تخم گذاشتند و هرروزی که صندلی زیر پایم می گذاشتم و به آن ها سر می زدم،
نگاه امیدوارانه ی فاخته ی مادر بود که به چشمانم دوخته می شد و با لبخندی سریعاً بازمی گشتم
تا آرامشش برهم نخورد.
هوا گرم بود و تنها پنجره ای که به اتاقم راه داشت ابتدا از کنار کولر و خانه ی فاخته ها می گذشت.
گاه از گرما، بیقرار در اتاق راه می رفتم و گاه بی رمق روی تخت می افتادم.
گاه با کتاب خواندن خودم را سرگرم می کردم و گاه با نوشتن.
ولی اگر کولر را روشن می کردم زیر لانه ی فاخته ها سرد می شد و من نگران نگرانی فاخته ی مادر بودم
که ساعات طولانی از لانه اش دور نمی شد و دلواپسانه مراقب بود و تخم هایش را گرم نگه می داشت.
امروز وقتی صندلی زیر پایم گذاشتم یکی از بهترین صحنه های دنیا را دیدم.
دو جوجه ی کوچک و زیبا این بار معصومانه چشم به چشمانم دوخته بودند و من ذوق زده و بغض آلود پایین پریدم.
به خود می گفتم واقعا جوجه شدند؟ به دنیا آمدند؟
تمام این گرما و کلافگی فدای یک لحظه نگاه شما دو تا.
خوشحال بودم و به دور خود می چرخیدم و راه به حال خود نمی بردم.
گویی این دو جوجه، بچه های من بودند و امروز تازه به دنیای ما قدم گذاشتند و قلبم حضورشان را جشن گرفته بود.
برای شما می نویسم فاخته های کوچک و زیبای من؛
کوچک های دوست داشتنی!
این روزها آنچه می بینید سقف اتاق من است
و آنچه شما را بیقرار می کند زمانی ست که دهان گشوده و بی صبرانه منتظر غذا هستید.
جز فاخته های پدر و مادر و منی که گه گاه به شما سر می زنم هیچ کس را نمی شناسید.
خیلی زود دنیای شما از سقف اتاق من به آسمان؛
بیقراریتان، از جستجوی غذا به کشف نادیده ها و ناشناخته ها؛
و آنچه خواهید شناخت، دنیای رنگارنگی از موجودات بزرگ و کوچک است.
به ما آدم ها می گفتند تا آنجا که می توانید کودکی کنید چرا که دنیای آدم بزرگ ها جای قشنگی نیست
ولی دنیای واقعی شما از وقتی شروع می شود که بزرگ می شوید.
آن هنگام که علی رغم ترس از سقوط، بی پروا دل به پرواز می سپارید و دنیایی فراتر از آنچه تا کنون می شناختید را می بینید و زندگی حقیقی تان آغاز می شود.
ما کودکی مان را فدای زود بزرگ شدن می کنیم غافل از آنکه بال هایمان را می چینند و ترس را در کوله بار تنهایی مان جا می دهند
و شوربختانه فراموش می کنیم که روزگارانی دور، پرندگانی عصیانگر بودیم که پرواز را حتی به قصد نرسیدن ها، می دانستیم.
پس آرزو می کنم خیلی زود به روزهای پرواز برسید
و بر فراز دنیای آدم های بزرگ و فراموشکار، بچرخید و بخوانید تا شاید از میان تمام دغدغه ها و نقاب ها
یادشان بیاید که بودند و چه شدند و بال پروازشان را با چه روزمرگی و نقابی معامله کردند.
شاید هنوز باشند کسانی که بتوانند بازگردند و بهای تمام این سال ها را به قیمت یک لحظه اوج گرفتن بپردازند.
بر فراز کودکان، بچرخید و برقصید و آواز بخوانید تا وقتی بزرگ شدند تصویر شما در ذهنشان، مانع از آن شود
که تسلیم نقاب ترس و همرنگی شوند و بال هایشان را بچینند.
با نگاه معصومانه تان بهشان بفهمانید دنیا بزرگ تر از آن است که می پندارند و از گم شدن نترسند
چرا که وقتی اوج بگیرند تمام بزرگی دنیا در مشتشان جای می گیرد و آنگاه،
تلاش برای بقا، جای خود را به کشف ناشناخته ها
و روزمرگی، جای خود را به عمیق نگاه کردن و عمیق زندگی کردن
و سردرگمی و دروغ و ریا جای خود را به خلوص و معصومیت و یکرنگی می دهد.
بگذارید یادشان بماند آدم ها وقتی کوچک اند، «آدم» و «آدمیت» را جور دیگر معنا می کنند
شاید چیزی از جنس آنچه شما اکنون هستید و همیشه خواهید بود.
پرواز کنید و تا آنجا که می توانید اوج بگیرید
چرا که امروز می دانم تنها شمایید که می توانید این دنیا را جای بهتری برای زندگی کردن بکنید.
پی نوشت : عکس فاخته های پدر و مادر (+)
۲ نظر
فاخته ها را خدا آفرید 🙂 مثل بستنی شکلاتی
:))) حداقل این یکی نمی تونه پالم باشه و یعنی من خوشبختم