امشب، دقایق طولانی به این آتش خیره بودم
از لحظهٔ روشن شدنش تا سوختن آخرین هیزم..
یکی از لذتهای کوچک زندگی برای من همین است.. اینکه غرق در همان لحظه، سرازیر شوی به آنچه که در بیداری، از تو دریغ میدارند.
همه رفته بودند و من در میان آتش، تمام این سالها را زندگی میکردم. به آسمان نگاه کردم صاف صاف بود.. یادم آمد دوسال پیش، بالای سر آتشی که افروخته بودیم تکهابری سیاه، هوای باریدن داشت.
به تو گفتم:
اون ابرُ میبینی؟
ترسِ بارون و خاموش شدن
تا لحظهٔ سوختنِ آخرین هیزم،
با آتیش میمونه…
امروز باور دارم، زندگی به قدر همین ترس باختن و ازدست دادن، از ما یک بازیگر فوقالعاده میسازد.
آنجا که همهچیز به ظاهر آرام است، زندگی از مدتها قبلش به خوابی ابدی فرو رفته.