پیرمرد و دریا را زمانی خواندم که برای یک قدم بیشتر میجنگیدم. روزهایی که برای تابآوری در مقابل فشارها و بیخوابیها و نگرانیها به خودم نهیب میزدم و به راه میافتادم. سرم پر شده بود از مونولوگهایی که میگفت: همهی صداها را خاموش کن. فقط ادامه بده.
زندگی به من آموخته بود گاهی باید چشمم را به روی خودم و خواستههایم ببندم و من این پاکباختگی را-اگر بتوان چنین نامی بر آن نهاد- از نیکان روزگار که از بخت خوش، با آنها زیسته بودم خوب بخاطر داشتم.
می دانستم گاهی برای دوام آوردن دیگری، باید از جانت بزنی تا او تاب بیاورد و از پا نیفتد.
این کتاب را زیر باران در سرما، روی صندلیهای فلزی بیمارستان، و میان استرسها و انتظارهایی که جان را به لب میرساند خواندم.
بیآنکه از پیش بدانم چه خواهد گفت و به کجا خواهد رسید دل به دریایی سپردم که پیرمرد قایقش را روانهی آن کرد و در پی صید ماهیای شب و روز و لحظهها تمام توانم را گذاشتم که مادامی که بدست آمد صید دگران شد… من دست خالی به ساحل بازگشتم.
و حالا روزهاست به اسکلت ماهی روی دیوار کافه فکر میکنم! هم آن که دیگران به آن افتخارمیکنند و برای من حسرتی عمیق و اندوهبار است.
به نظرم پیرمرد درست میگفت:
آدم را برای شکست نساختهاند. آدم ممکنه از بین بره ولی شکست نمیخوره.
آری آدمی شکست نمیخورد ولی از بین میرود… میمیرد!
۳ نظر
جایی یه نقل قول از کتابِ پیرمرد و دریا خونده بودم که به نظرم خیلی زیبا بود ، میگفت :
“هر روز یک شروع تازه است. میگن خوش شانس بودن بهتره ولی من ترجیح میدم هوشیار باشم؛ چراکه وقتی شانس به سراغم میاد از دستش نخواهم داد.”
این به نظرم هر روز جلوی ناامیدیم رو میگیره و قویترم میکنه برای اون روز و روزِ بعدش.
چه بسیار روزهایی که هر لحظه میمیریم
و بقول سهراب
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
…
…
…
روزگارت آرام
چی از این داستان یاد گرفتم!؟
اینکه کمبود قدرت بدنی و زمان رو میشه با مهارت، برنامهریزی و تجربه جبران کرد.
و اینکه هر مانعی در مسیر قرار گرفت با تلاش زیاد و اصرار ورزیدن کنار بزنمش.
ولی هنوز نمیدونم در آینده به تلاش هام افتخار میکنم یا حسرت میخورم فقط این رو میدونم الان تو مسیر درستی هستم.