صدای آواز زنی محزون از دور به گوش میرسد؛ غم و وحشتی سنگین به جانم میاندازد.
بیقرار و پریشانم. دنبال صدا به این سو و آن سو گردن میکشم ولی کسی نیست… کلبه نیز خالیست و آتشی نیمهجان در آن میسوزد. گویی پیش از من کسی آنجا بوده و حالا صدای سوگش در هوا پراکنده مانده…
با تمام تلخی و ماتم و سوز و گدازی که به جان و جهانم نشسته، و به رسم هرسال، خلوتی میجویم تا در این بلندترین شب سال، یلدا را به سوگ بنشینم، در سکوت شعر بخوانم و بیپرده با دوست سخن بگویم…
چشم میبندم و حافظ میخوانَدم به خویش:
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یادگفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد، بادسود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شادبادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به بادحافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
میگویند حافظ این غزل را برای دلداری شاه شیخ ابواسحاق پس از شکستهای متوالیاش از امیرمبارزالدین سروده است. او از میفروش یا پیر مغان یاد میکند که برای فراموش کردن غصه، مستی را توصیه میکند و اینکه در راه باده نوشیدن نباید از آبرو هراسید و گفته هرچه بادا باد؛ چراکه این دنیا گذرا است…
یاد شعری از بودلر میافتم در کتاب گلهای رنج؛
هماره مست باید بود
هر چه هست این است
تنها همین..
تا حس نکنید بار هولناک زمان را
که شانهها را خرد و پشت را خم میکند
باید هماره مست شوید
از چه اما؟
شراب؛ شعر؛ تقوا؟
از هر آنچه بخواهید
تنها مست شوید
و زمانی اگر
بر پلکان قصری
بر سبزهزار درهای
در خلوت اندوهبار اتاق
از خواب برخاستید
مستی کاستی یافته
یا که از سر پریده بود
از باد و موج و ستاره؛ پرنده و زمان
از هر چه میگریزد و مینالد و میچرخد
وز هر چه نغمه میخواند و سخن میگوید
بپرسید چه وقتی است
باد و موج و ستاره؛ پرنده و زمان
همه گویند وقت مستی است
مست شوید تا برده شدید زمان نباشید
مست شوید
هماره مست شوید
از شراب؛ شعر؛ تقوا
از هر آنچه بخواهید..
۱ نظر
چه فالی
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
یاد یه مصرع دیگه از حافط افتادم میگفت
گره مزن به باد اگرچه بر مراد رود