روزهای طولانی ست نمی دانم چه می گویم؛
و آنگاه که می گویم صدای خود را نمی شنوم…
خیره در چشمان تو آنطرف میز،
و لب هایی که آرام آرام تکان می خورند؛
و صدای نامفهومی که در سرم می پیچد و
مرا به خود نمی آورد.
کجایی که اینگونه تو را میان خواب هایم جستجو می کنم؟
کجایی که بیداری ام کابوس زندگی ست؟
این حواس پرتی ها تا سال هزار و سیصد و تو،
ادامه خواهند داشت.
تلاش نکن،
من پیش از تو به تمام این درها کوبیده ام برای فراموشی؛
ولی هیچکدام باز نشد.
چون قرار گذاشته بودیم هیچگاه باز نشود.
و امروز دخیل بستن و
حتی در گوشه ای ریاضت کشیدن هم،
به کار نمی آید.
شبیه لبخندِ زخمی کهنه است که با خراش ناخن
دوباره خون از زیرش می جوشد و
تو را به عمق روزهای خوب و بدت پرت می کند.
تا کی اَدای زندگان را درآوریم آنگاه که بیرحمانه
واژه ها در دهانت دشنامی شدند به قلب خسته و زخم خورده ام؟
و من امروز به تمام افسانه ها و حماسه های ابلهانه ام خندیدم…
به تمام اوقاتی که حسرت ها و آرزوهایم
هم قدِ تن پوش آن پیرزن دوره گرد شده بود.
دستی به موهایم می کشم و آینه به انکار چشمانم،
ریشخندی دردآلود می زند.
می خندم، به تمام روزهایی که گذشت،
به تمام موهایی که یکباره روی شانه و شقیقه هایم را سپید کرد.
به تمام هیاهوی گنجشکانِ سر صبح و
زوزه های بیقراری گرگ ها در آغاز شب.
در دلم تمام یقین ها مُردند.
و چه جشن اندوهباری شده این ملغمه ی عین شین و قاف
میان تردیدِ سکوت هایم.
کلماتم چه سرگردانند امروز؛
میان دلی که بندش پاره شد به خط گریه …
شبیه ایستگاهی متروکم که میدانم بعد از چهل سال هم،
نه تو از آن می گذری و نه قطاری و تمام فصل ها، بارانی ست..
و منی که حنجره ام یخ زده و صدایی از آن تا ابد،
شنیده نخواهد شد.